تروريسم چيست ؟ مصاحبه با يورگن هابرماس در باره مفهوم تروريسم

برگردان:
آزيتا نيکنام

فوريه ۲۰۰٤

بخشي از مصاحبه جيوانا بورا دوري با يورگن هابرماس

سوال : تعريف شما از تروريسم چيست؟ آيا منطقي است که تروريسم ملي را از تروريسم جهاني تفکيک کنيم؟

هابرماس: تروريسم فلسطيني تا حدي از نوع قديمي تروريسم مي باشد. دراينجا، منظور کشتن و به قتل رساندن است؛ نابودي کورکورانه دشمن ، حتي زنان و بچه ها، هدف اين ترور است. کشته در برابر کشته ؛ و از اين بابت، با تروريسمي که از نيمه دوم قرن، به شيوه هاي شبه نظامي ـ چريکي و در شکل مسلط جنبش هاي آزاديخواهانه اعمال شده و همچنان ادامه دارد، متفاوت است ؛ مثلا : مبارزات استقلال طلبانه چچن ها. در مقابل اين تروريسم ، تروريسم جهاني که با واقعه يازده سپتامبر به اوج خود رسيد، داراي مشخصات آنارشيستي قيامي ناتوان است ؛ زيرا عليه دشمني است که با اعمال هدفمندي که منطق واقع بينانه اي را دنبال کند به هيچوجه مغلوب شدني نيست. تنها عمل ممکن، وارد کردن ضربه رواني و ايجاد نگراني در مردم و دولتها است. از نقطه نظر تکنيکي، ضعف و حساسيت شديدي که جوامع پيچيده ما نسبت به تخريب دارند، موقعيت مطلوبي براي فلج کردن موقت فعاليت هاي روزمره به وجود مي آورد که مي تواند با کمترين هزينه اي خسارات عظيمي به بار آورد.

تروريسم جهاني دو امر را به افراط مي کشاند : يکي نداشتن هدفي واقع گرايانه است و ديگري : توانايي در استفاده از شکنندگي نظام هاي پيچيده.

سوال : آيا مي بايد بين تروريسم و جنايتهاي معمولي، و يا اشکال ديگر توسل به خشونت، فرقي قائل شد؟

جواب : هم بله و هم نه. از نظر اخلاقي، عمل تروريستي، در هر موقعيتي و با هر انگيزه اي که انجام شود، به هيچوجه قابل بخشش نيست. هيچ چيزي به ما اين رااجازه نمي دهد که با استناد و عتايت به اهدافي که تروريست ها براي خود تعيين مي کنند، مرگ و رنج ديگري را توجيه کنيم . هر قتلي، مرگي است اضافي. اما از نظر تاريخي، تروريسم نسبت به جرمهايي که در صلاحيت قاضي جزايي است، از موقعيت کاملا متفاوتي برخوردار است . تروريسم، د رتمايز با جنايت خصوصي، جنايتي است که به عموم مربوط مي شود و در قياس با جنايت ناموسي، به نوع ديگري از بررسي و تحليل نياز دارد؛ وانگهي، اگر اينطور نبود ؛ ما حالا گفتگونمي کرديم.

تفاوت بين تروريسم سياسي و جنايت معمولي، به ويژه، هنگام تغيير رژيم ها آشکار و مسلم مي شود، وقتي که تروريست هاي ديروز را به قدرت مي رسانند و آنها را به عنوان نمايندگان محترم کشورشان معرفي ميکنند. اين مي ماند که چنين تغيير سياسي فقط مي تواند مطلوب تروريست هايي باشد که واقع گرايانه اهداف سياسي قابل فهمي را دنبال مي کنند و روزي مي توانند به استناد ضرورت رهايي از وضعيت ظالمانه آشکار، با اعمال جنايتکارانه خود نوعي مشروعيت کسب کنند. من به سختي مي توانم موقعيتي را تصور کنم که روزي بتوان از جنايت وحشتناک يازده سپتامبر يک عمل سياسي ، ولوغير قابل فهم، ساخت و به هرعنواني مسئوليت آن را بعهده گرفت.

سوال : به نظر شما فکر درستي بود که اين عمل نوعي اعلام جنگ تلقي شد؟

جواب : حتي اگر کلمه « جنگ » در قياس با گفتمان کساني که جنگ هاي صليبي را مطرح کردند، کمتر توليد اشتباه کند و از منظر اخلاقي ايراد کمتري بر آن وارد باشد؛ با اين وصف، به نظر من، تصميم ژرژ بوش در فراخوان جنگ عليه تروريسم ؛ هم به علت هنجار هاي معمولي و هم از جهت واقع گرايي عملي، اشتباه بزرگي است؛ زيرا از لحاظ عرفي، در حقيقت، جنايتکاران را تا حد جنگجويان دشمن بالا مي برد و از لحاظ واقع گرايي عملي، جنگ عليه « شبکه اي » که با هزاران مصيبت هم نمي شود هويت اش را شناخت، غيرممکن مي باشد ( اگر مي بايستي، براي کلمه جنگ معني مشخصي را حفظ کرد. )

سوال : اگر حق اين است که غرب مي بايد در رابطه با تمدن هاي ديگر توجه و حساسيت اش را عميق تر کند و نسبت به خود برخورد انتقادي تري داشته باشد، چگونه بايد اين مهم را عملي کند؟ در اين خصوص، شما از « ترجمه » و از جستجوي « زباني مشترک » سخن مي گوييد. منظورتان چيست؟

جواب : از يازده سپتامبر به اين طرف، با توجه به واقعه اي چنين خشونت بار، مدام از خود مي پرسم آيا کل استنباط من در باره فعاليتي که در جهت تفاهم و نزديکي است، (که من از زمان نوشتن نظريه کنش ارتباطي همواره در جهت بسط آن بوده ام ) به امر مسخره اي تبديل نشده است؟ البته، حتي در قلب جوامع ثروتمند و بي دغدغه متعلق به « سازمان همکاري و توسعه اقتصادي » ( OCDE ) با خشونتي ساختاري سر و کار داريم که در واقع، به آن عادت کرده ايم. اين خشونت از نابرابري هاي اجتماعي تحقير آميز ، تبيعضات تنزل دهنده، فقر و به حاشيه رانده شدن مردم ناشي مي شود. اما، دقيقا، به اين دليل که عمليات نظامي، بازيچه شدن و خشونت در روابط اجتماعي ما رخنه کرده اند، نبايد دو واقعيت ديگر را از نظر دور بداريم : اولا، اعمالي که زندگي روزمره ما را با ديگران مي سازند، بر پايه محکم اعتقادات مشترک و بر عناصري که ا ز نظر فرهنگي امر مسلمي به حساب مي آيند و همچنين بر انتظارات متقابل بنا شده اند. در چنين موقعيتي، رفتار هايمان را به دو طريق هماهنگ مي کنيم؛ يکي از راه بازيهاي زبان معمولي و ديگري با ارتقا ميزان توقع اعتباري متقابل که به طور ضمني قبولشان داريم ( اين آن چيزي است که فضاي عمومي ما را با دلايل کم و بيش موجهي مي سازد ) ثانيا، گفته بالا واقعيت دومي را توضيح مي دهد؛ يعني وقتي ارتباطات مختل مي شوند، وقتي تفاهمي به وجود نمي آيد يا سو تفاهمي در کار است يا وقتي پاي فريب و تزوير به ميان کشيده مي شود ، آنگاه ، درگيرهايي بروز مي کنند که اگر پيامد هايشان دردناک باشند ، ديگر به حدي رسيده اند که يا سر از روان پزشک در مي آورند و يا کار شان به دادگاه کشيده مي شود.

دور خشونت، با دور اختلال در ارتباطات شروع مي شود که از طريق بي اعتمادي متقابل غير قابل کنترل، به قطع رابطه منجر مي شود. بنابراين، اگر خشونت با اختلال در روابط شروع مي شود، تنها پس از انفجار مي توان فهميد که مشکل چه بوده و چه بايد ترميم شود. به نظر من، از اين نقطه نظر، با اينکه پيش پا افتاده است، مي شود براي درگيري هايي که از آنها صحبت کرديد، استفاده کرد. درست است که اين مورد پيچيده تر است؛ زيرا ملت ها، شيوه هاي مختلف زندگي و تمدن ها از بدو امر از هم دورند و به غريب ماندن از يکديگر گرايش دارند. آنها، مثل اعضا يک محفل، يک جمع، حزب يا يک خانواده با هم ديدار نمي کنند؛ چون در اين جا، اعضا هنگامي به غريبه تبديل مي شوند که ارتباطات به طور منظم دچار انحراف شده باشد. به علاوه، در روابط بين المللي، ميانجي حقوقي که وظيفه جلوگيري از خشونت به عهده اوست، در قياس، نقشي ثانوي ايفا مي کند. و حد اکثر، در روابط بين فرهنگ ها، به درد تربيت مديران مسئولي مي خورد تا، به طور صوري، تلاش براي تفاهم را همراهي کنند. ( مثلا : کنفراس حقوق بشر که از طرف سازمان ملل در وين تشکيل شد. ) اين ملاقات هاي رسمي نمي توانند، به تنهايي، ماشين کليشه سازي را متوقف کنند. ( ولو اينکه گفتگوي بين فرهنگ ها، که در جدال برسر استنباط از مسئله حقوق بشر تا سطوح متفاوتي پيش مي رود، مهم و اساسي باشد. )

يراي گشودن ذهنيت و نگرشي، بايد از راه آزاد سازي روابط و دفع واقع بينانه اضطرابها و فشار ها اقدام کرد. در رفتار روزمره ارتباطاتي، بايد انباشتي از اعتماد به وجود آيد؛ و اين سرمايه، پيش شرطي ضروري است تا توضيحات عاقلانه، از طريق وسائل ارتباط جمعي، مدارس و خانواده ها، در ابعادي وسيع، انتقال يابند. همچنين، بايد اين توضيحات معقول، مقدمات فرهنگ سياسي نگرش مورد نظر را در بر گيرند.

اما، آنچه به ما غربيان مربوط مي شود و ، در اين مقطع، عامل مهمي به حساب مي آيد، نقش رسمي و شناخته شده اي است که ما در برابر فرهنگ هاي ديگر از خود عرضه مي کنيم . اگر غرب، در تصويري که از خود دارد بازنگري کند، مي آموزد که چه چيزي را بايد در سياست اش تغيير دهد تا به عنوان قدرتي شناخته شود که قادر است به تلاش تمدن ساز خود شکل بدهد. اگر سرمايه داري بي حد و مرز امروز را، از جهت سياسي، مهار نکنيم، ديگر نمي توانيم لايه هاي نابود کننده اقتصاد جهاني را کنترل کنيم؛ دست کم، مي بايد در عواقب ويرانگر اين ناهمخواني ها، که از پويايي توسعه اقتصادي ناشي شده اند، تعادلي بر قرار کنيم ( منظورم از عواقب، فقر و حقارتي است که گريبانگير بسياري از مناطق و قاره ها شده است. ) چيزي که در پس پرده رابطه با فرهنگ هاي مختلف وجود دارد، فقط تبعيض، تحقير و يا به قهقرا رفتن نيست. بلکه اين منافع آشکار غرب است که در پشت موضوع و مسئله « تصادم فرهنگ ها » از نظر پنهان مي شود. ( مثل اينکه در استفاده از منابع نفتي ادامه دهد و ذخاير انرژي خود را تامين کند.)


کليه حقوق براي نشريه لوموند ديپلوماتيک محفوظ است
? 2003 - 2000 Le Monde diplomatique

http://ir.mondediplo.com/article264.html