طبقه، حزب و رهبری |
||
پرولتاریای اسپانیا قربانی ائتلافی شد متشکل از امپریالیستها، جمهوریخواهان اسپانیا، سوسیالیستها، آنارشیستها، استالینیستها، و در جناح چپ، حزب پوم. آنها همه انقلاب سوسیالیستی که پرولتاریای اسپانیا در عمل دست به تحقق آن زده بود عقیم ساختند. از شر انقلاب سوسیالیستی راحت شدن کار آسانی نیست. هنوز کسی روشی به جز سرکوب بیرحمانه، کشتار پیشتازان، اعدام رهبران و … ابداع نکرده است. البته که حزب پوم چنین چیزی نمیخواست. *** طبقه، حزب و رهبری چرا پرولتاریای اسپانیا شکست خورد؟ (مسائلی در تئوری مارکسیستی) لئون تروتسکی (۱۹۴۰) ترجمهی آرش عزیزی ترجمهی این اثر به رفیق و همرزم عزیزم، سروش دشتستانی تقدیم میشود – آ.ع اولین انتشارِ ترجمهی انگلیسی: مجلهی “انترناسیونال چهار”، دورهی اول، شمارهی ۷، دسامبر ۱۹۴۰، صفحات ۱۹۱-۱۹۵ یادداشت سردبیرِ “انترناسیونال چهار”: در بایگانیِ رفیق تروتسکی یادداشتهای پیشنویس، چرکنویس و جدا از همی را پیدا کردیم که اکنون به شک مقالهای ناتمام منتشر میکنیم. *** اینکه جنبش طبقهی کارگر تا چه اندازهای به عقب پرتاب شده را نه فقط از وضع سازمانهای تودهای که از اوضاعِ گروههای ایدئولوژیک و کاوشهای نظری که بسیاری گروهها مشغول آن هستند میتوان فهمید. در پاریس نشریهای به نام “که فر” (Que Faire) (چه کنیم؟) منتشر میشود که معلوم نیست چرا به خودش میگوید مارکسیست اما در واقعیت کاملا درون چارچوب امپریسیسمِ روشنفکران بورژوای چپ و آن کارگران منزوی است که تمام منکراتِ روشنفکران را جذب کردهاند. این نشریهی کوچک مثل تمامی گروههای فاقد بنیانی علمی، بدون برنامه و بی هیچگونه سنت سعی کرد دست به دامنِ حزبِ پوم (POUM) شود – که به نظر میرسید سریعترین راه به سوی تودهها و پیروزی باشد. اما نتیجهی این پیوندها با انقلاب اسپانیا در نگاه اول به کلی غیرمنتظره به نظر میرسد: نشریه نه پیشرفت که پسرفت کرد. در واقع جز این هم انتظار نمیرفت. تناقضات بین خردهبورژوازی، محافظهکاری و نیازهای انقلاب پرولتری به شدت رشد کرده است. تعجبی نیست که مدافعین و مفسرینِ سیاستهای پوم هم در حیطهی سیاست و هم در حیطهی نظر به عقب پرتاب شدهاند. نشریهی “که فر” به نوبهی خود هیچگونه اهمیتی ندارد. اما اهمیتی نمادین دارد و خبر از جوِ اوضاع میدهد. از این جهت به نظر ما مفید است به بررسیِ دلایل فروپاشی انقلاب اسپانیا توسط این نشریه بپردازیم چرا که این بررسی روشن و آشکار ویژگیهای بنیادینی که اکنون بر جناح چپِ شبهمارکسیسم غالبند افشا میکند. “که فر” توضیح میدهد از نقل قولِ خط به خط از نقدی شروع میکنیم که این نشریه بر جزوهی “خیانت در اسپانیا”ی رفیق کازانوا نوشته است: “چرا انقلاب در هم کوبیده شد؟ نویسنده (کازانوا) میگوید از آنجا که حزب کمونیست سیاستِ غلطی دنبال میکرد که متاسفانه تودههای انقلابی از آن پیروی کردند. اما یکی نیست بگوید چرا تودههای انقلابی که رهبران سابق خود را رها کردند زیر پرچم حزب کمونیست گرد آمدند؟ “چون حزب انقلابی راستین وجود نداشت.” مقاله به ما چیزی جز همانگویی ارائه نمیکند. سیاستِ غلط تودهها و حزب نابالغ یا خبر از شرایط مشخصِ نیروهای اجتماعی میدهد (نابالغی طبقهی کارگر، فقدان استقلال طبقهی دهقان) که باید با شروع از واقعیاتی توضیح داده شود که از جمله خودِ کازانوا ارائه میکند; و یا نتیجهی اعمال بعضی افراد شرور یا گروههایی از آنها است، اعمالی که مطابق با تلاشهای “افراد مخلص” که تنها آنها قادر به نجات انقلاب هستند، نیست. کازانوا ابتدا کمی دنبال راه اول، راه مارکسیستی، میرود اما سپس راه دوم را طی میکند. ما را به حیطهی شیطانشناسی خالص میبرد; مجرمِ مسئول شکست، شیطانِ ارشد، استالین است که آنارشیست ها و بقیه شیطانهای کوچک همدستش بودهاند; خدای انقلابیون متاسفانه، بر خلاف روسیه در سال ۱۹۱۷، لنینی یا تروتسکیای به اسپانیا نفرستاد.” مقاله سپس نتیجه میگیرد: “وقتی تلاش کنی به هر قیمتی راستکیشیِ مستحجر صومعهی خود را بر واقعیات تحمیل کنی، نتیجه بهتر از این نمیشود.” آنچه بر عظمت این نخوت نظری میافزاید این واقعیت است که دشوار است تصور کنیم چگونه این همه خزعبلات و مبتذلات و اشتباهات، مشخصا از نوع بیفرهنگی محافظهکارانه، در چند جمله جا داده شدهاند. نویسندهی نقل قول بالا از دادن هرگونه توضیح در مورد شکست انقلاب اسپانیا طفره میرود; او تنها به این اشاره میکند که توضیحاتی بنیادین مثل “شرایط نیروهای اجتماعی” ضروریاند. خودداری از ارائه هرگونه توضیح اتفاقی نیست. این منتقدین بلشویسم همه بزدلان نظری هستند، به این دلیل ساده که بر هیچ بنیان محکمی استوار نیستند. برای اینکه ورشکستگی خود را برملا نکنند واقعیات را از این دست به آن دست حواله میدهند و دور و بر نظرات سایرین پرسه میزنند. خود را محدود به اشارات و حرفهای نیمه و نصفه میکنند انگار که فقط وقت پیدا نکردهاند کل خرد خود را عرضه کنند. واقعیت این است که اصلا هیچ خردی ندارند. نخوتشان مملو از شارلاتانیسمِ فکری است. بیایید به تحلیل قدم به قدمِ اشارات و حرفهای نیمه و نصفهی نویسندهمان بپردازیم. به گفتهی ایشان سیاستِ غلط تودهها را تنها میتوان به عنوان “نشانهی شرایط مشخص نیروهای اجتماعی” توضیح داد، مثل نابالغی طبقهی کارگر و فقدان استقلال طبقهی دهقان. هرکس به دنبال همانگویی باشد موردی سطحیتر از این پیدا نمیکند. “سیاست غلط تودهها” با “نابالغی” تودهها توضیح داده میشود. اما “نابالغی” تودهها چیست؟ البته که اتخاذ سیاستهای غلط توسط آنها. این سیاست غط چه بود و چه کسانی مبتکرش بودند: تودهها یا رهبران – نویسندهی ما این موضوع را مسکوت میگذارد. او از طریق همانگویی مسئولیت را بر دوش تودهها میگذارد. این حقهی کلاسیکِ تمام خائنین، فراریان و وکلایشان بخصوص در رابطه با پرولتاریای اسپانیا مشمئزکننده است. سفسطهگری خائنین در ژوئیهی ۱۹۳۶ (و حتی در دورههای پیش از آن) کارگران اسپانیا حملهی افسرانی که تحت حفاظتِ “جبههی مردمی” خیانت به آنها را تدارک دیده بودند پس زدند. تودهها گروههای مسلح به پا کردند و کمیتههای کارگری ایجاد کردند که سنگرهای حکومتِ آیندهشان بود. سازمانهای رهبریِ پرولتاریا از طرف دیگر به بورژوازی کمک کردند این کمیتهها را نابود کند و حملهی کارگران به مالکیت خصوصی را منحل کند. گروههای مسلح کارگری را تحت فرمان بورژوازی درآوردند و حزب پوم در ضمن در دولت مشارکت کرد و مسئولیت مستقیم این کار را بر عهده گرفت… (در اینجا یکی دو جمله از اصل حذف شده است – مترجم انگلیسی.) (در ترجمهی انگلیسی نیز یکی دو جمله به کلی نامفهوم به نظر میرسید که ما حذف کردیم – مترجم فارسی.) … علیرغم خط سیاسی صحیحی که تودهها انتخاب کردند، آنان نتوانستند ائتلاف سوسیالیستها، استالینیستها، آنارشیستها و حزب پوم با بورژوازی را در هم بکشنند. این سفسطهگری نقطه آغاز خود را مفهومی از نوعی بلوغِ مطلق قرار میدهد، یعنی شرایط بینقصی که در آن تودهها نیاز به رهبری صحیح ندارند و در ضمن قادرند علیه رهبری خود پیروز شوند. چنین بلوغی وجود ندارد و نمیتواند داشته باشد. خردمندان ما خرده میگیرند که آخر چرا کارگرانی که چنین غریزهی انقلابی صحیحی و چنین کیفیتهای جنگدندگی برتری نشان میدهند باید تسلیم رهبریِ خائنانه شوند؟ پاسخ ما این است: اصلا خبری از تسلیمِ خشک و خالی نبود. خطِ حرکت کارگران همیشه زاویهی مشخصی با خطِ رهبری دارد. و در حیاتیترین لحظهها این زاویه ۱۸۰ درجه شد. آنگاه رهبری، مستقیم یا غیرمستقیم منجر به فرونشاندن کارگران با نیروی مسلح شد. در مه ۱۹۳۷، کارگران کاتالونیا نه تنها بدون رهبری خود که علیه آن به پا خواستند. رهبران آنارشیست (بورژواهای حقیر و نفرتانگیز که پستمنشانه نقاب انقلابیون به چهره زدهاند) صدها بار در مطبوعات خود تکرار کردهاند که اگر کنفدراسیون ملی کارگران، “کِ انِ تِ” (CNT)، خواسته بود میتوانست به راحتی در ماه مه قدرت بگیرد و حکومت خود را برپا کند. رهبران آنارشیست در این مورد حقیقتِ تمام را میگویند. رهبری حزب پوم در واقع دنباله روی “ک ان ت” شد با این تفاوت که آنها سیاستشان را با واژگان دیگری میپوشاندند. تنها و تنها به همین علت بود که بورژوازی موفق شد خیزشِ پرولتاریای “نابالغ” در ماه مه را در هم بکوبد. آدم باید هیچ چیز از حیطهی روابط متقابل بین طبقه و حزب، بین تودهها و رهبران نفهمد تا این حرفهای توخالی را تکرار کند که تودههای اسپانیا صرفا دنبال رهبرانشان بودند. تنها چیزی که میتوان گفت این است که تودههایی که در همه حال به دنبال شکافتن راه جدیدی پیش روی خود بودند در قدرت خود ندیدند که در اوجِ گرمای نبرد رهبری جدیدی بسازند که مطابق با خواستههای انقلاب باشد. پیش روی خود روندی اساسا پویا را شاهدیم: مراحل مختلف انقلاب به سرعت عوض میشوند، رهبری یا بخشهای مختلفی از رهبری به سرعت به سوی دشمنِ طبقاتی فرار میکنند، و خردمندان ما مشغول بحثی تماما ایستا هستند: چرا طبقهی کارگر به مثابهی کل، پیِ رهبری بد را گرفت؟ رویکرد دیالکتیکی ضربالمثلِ باستانیِ تکاملگرا-لیبرالی هست که میگوید: هر مردمی همان دولتی را دریافت میکند که شایستهی آن است. تاریخ اما نشان میدهد که یک مردم میتوانند در طول دورهای نسبتا کوتاه دولتهای بسیار متفاوتی دریافت کنند (روسیه، ایتالیا، آلمان، اسپانیا، …) و در ضمن ترتیب این دولتها به هیچ وجه در یک مسیر ثابت حرکت نمیکند: از استبداد – به آزادی، چنانکه لیبرالهای تکاملگرا میاندیشند. راز داستان در اینجا است که هر مردم متشکل از طبقات متخاصمند و طبقات خودشان لایههای متفاوتی دارند که تا حدودی در ستیز با یکدیگرند و تحت رهبریهای مختلفی قرار دارند; باضافه هر مردم تحت نفوذ مردمانی دیگر قرار میگیرند که آنها نیز به همین منوال به طبقات تقسیم میشوند. دولتها بیانگر “بلوغِ” یک “مردم” نیستند که به طور نظاممند رشد میکند که حاصل مبارزه بین طبقات مختلف و لایههای مختلف درون هر طبقه و، بالاخره، عملِ نیروهای خارجی هستند – اتحادها، ائتلافها، جنگها و غیره. به این باید اضافه کرد که دولت، پس از آنکه خود را مستقر ساخت، بسیار دیرینتر از توازن قوایی که آنرا ایجاد کرد پابرجا میماند. دقیقا از دل همین تناقض تاریخی است که انقلابها، کودتاها، ضدانقلابها و … ظهور میکنند. هنگام برخورد به مسالهی رهبریِ یک طبقه نیز دقیقا همین رویکرد دیالکتیک ضروری است. خردمندانِ ما در تقلید از لیبرالها تلویحا این گفته را قبول میکنند که هر طبقه همان رهبریای را دریافت میکند که شایستهی آن است. رهبری در واقعیت به هیچ وجه “انعکاسِ” صرف یک طبقه یا حاصل خلاقیت آزادانهی خودش نیست. رهبری در روند تخاصمات بین طبقات مختلف یا اصطکاک بین لایههای متفاوت درون طبقهای مشخص شکل میگیرد. رهبری یکبار که ظهور کرد همیشه فرای طبقهی خود قرار میگیرد و اینگونه تحت فشار و نفوذ طبقات دیگر قرار میگیرد. پرولتاریا شاید برای مدتی طولانی رهبریای که قبلا انحطاط کامل درونی را از سر گذرانده اما هنوز فرصت نداشته این انحطاط را در دل رویدادهای بزرگ ابراز کند، “تحمل” کند. شوکی بزرگ و تاریخی ضروری است تا تناقض بین رهبری و طبقه آشکارا برملا شود. قویترین شوکهای تاریخی جنگها و انقلابات هستند. دقیقا به همین علت است که جنگ و انقلاب اغلب طبقهی کارگر را غافلگیر میکند. اما حتی در مواردی که رهبری قدیمی انحطاط درونی خود را برملا کرده، طبقه نمیتواند بلافاصله رهبری جدیدی سرهم کند، بخصوص اگر از دورهی قبلی کادرهای انقلابی قوی که قادر به استفاده از فروپاشی حزب رهبر قدیمی باشند، به ارث نبرده باشد. تفسیر مارکسیستی، یعنی دیالکتیکی و نه جزمی، از رابطهی متقابل بین طبقه و رهبریاش سنگ روی سنگ سفسطهگری قانونگرایانهی نویسندهی ما باقی نمیگذارد. کارگران روسیه چگونه به بلوغ رسیدند ایشان بلوغ پرولتاریا را چیزی کاملا ایستا میبیند. اما در زمان انقلاب آگاهی یک طبقه پویاترین روند است و مستقیما مسیر انقلاب را تعیین میکند. آیا ممکن بود در ژانویه ۱۹۱۷ یا حتی در ماه مارس، پس از سرنگونی تزاریسم، به این سوال پاسخ داد که پرولتاریای روسیه برای فتح قدرت در هشت یا نه ماه آینده به اندازه کافی به “بلوغ” رسیده است یا نه؟ طبقهی کارگر در آن زمان از نظر اجتماعی و سیاسی به شدت نامتجانس بود. در سالهای جنگ با دریافت ۴۰-۳۰ درصد از صفوف خردهبورژواییِ اغلب ارتجاعی، علیه دهقانان عقبمانده، علیه زنان و جوانان، احیا شده بود. حزب بلشویک در مارس ۱۹۱۷ پیروی اقلیت ناچیزی از طبقهی کارگر را با خود داشت و در ضمن درون خود حزب هم منازعاتی وجود داشت. اکثریت عظیم کارگران حامی منشویکها و “سوسیالیست-انقلابیون”، یعنی سوسیال میهنپرستانِ محافظهکار بودند. اوضاع ارتش و دهقانان از این هم بدتر بود. به این باید اضافه کنیم: سطح عموما پایین فرهنگ در کشور، فقدان تجربهی سیاسی در میان وسیعترین لایههای پرولتاریا، بخصوص در شهرستانها، تا چه برسد به دهقانان و سربازان. “فعالِ” بلشویسم چه بود؟ در آغاز انقلاب تنها لنین بود که درک انقلابی روشن و کاملا فکرشدهای داشت. کادرهای حزب در روسیه پراکنده و تا حدود زیادی پریشان بودند. اما حزب بین کارگران پیشرفته اعتبار داشت. لنین بین کادرهای حزب اعتباری عظیم داشت. درک سیاسی لنین مطابق با رشدِ واقعی انقلاب بود و با هر رویداد جدید تکامل مییافت. این عناصرِ “فعال” در موقعیت انقلابی، یعنی در شرایط مبارزهی بیامان طبقاتی، معجزه کردند. حزب به سرعت سیاستش را منطبق با درک لنین ساخت، یعنی منطبق با جریان واقعی انقلاب. به لطف این سیاست با حمایت محکم دهها هزار کارگر پیشرفته روبرو شد. حزب در عرض چند ماه با استوار ساختن خود بر رشد انقلاب توانست اکثریت کارگران را به صحت شعارهای خود قانع کند. این اکثریت که در شوراها سازمان یافته بود توانست به نوبهی خود سربازان و دهقانان را جذب کند. چگونه میتوان کار توضیح این روند پویا و دیالکتیک را با فرمول بلوغ یا عدم بلوغ پرولتاریا تمام کرد. عاملی عظیم در بلوغ پرولتاریای روسیه در فوریه یا مارس ۱۹۱۷ لنین بود. او از آسمان به زمین نیافتاد. او نماد انسانی سنت انقلابی طبقهی کارگر بود. برای اینکه شعارهای لنین راهی به سوی تودهها پیدا کند باید کادرهایی، هر چند اندک در آغاز، وجود میداشتند; کادرها باید به رهبری اعتماد میداشتند، اعتمادی بر پایهی کل تجربهی گذشته. بیرون گذاشتن این عناصر از محاسبات چیزی نیست مگر بیتوجهی به انقلاب زنده و جایگزین ساختن آن با مفهومی انتزاعی به نام “توازن قوا”. چرا که رشد انقلاب چیزی نیست مگر تغییر بیوقفه و به سرعتِ توازن قوا تحت تاثیر تغییرات در آگاهی پرولتاریا، جذب لایههای عقبمانده به پیشرفته و اطمینان یافتن طبقه از قدرت خود. اهرم حیاتی در این روند حزب است، همانطور که اهرم حیاتی در ساز و کار حزب، رهبری آن است. وظیفه و مسئولیت رهبری در دورههای انقلابی عظیم است. نسبیتِ “بلوغ” پیرزوی اکتبر شهادتی جدی بر “بلوغ” پرولتاریا است. اما این بلوغ، نسبی است. همین پرولتاریا چند سال بعد به انقلاب اجازه داد به دست بوروکراسیای که از صفوف خود عروج کرده بود خفه شود. پیروزی به هیچ وجه میوهی رسیدهی “بلوغ” پرولتاریا نیست. پیروزی وظیفهای است استراتژیک. برای بسیج تودهها ضروری است شرایط مناسب بحران انقلابی به کار بسته شود; باید از سطح مشخص “بلوغ” تودهها آغاز کرد و آنگاه به جلو سوقشان داد، به آنها آموخت تا بفهمند دشمن به هیچ وجه شکستناپذیر نیست، که پر از تناقضات است، که پشت ظاهر قدر قدرتش، ترس و لرز حاکم است. اگر حزب بلشویک نتوانسته بود این کار را انجام دهد صحبت از پیروزی انقلاب پرولتری هم ممکن نبود. شوراها به دست ضدانقلاب در هم کوبیده میشدند و خردمندان حقیر همهی کشورها کلی مقاله و کتاب مینوشتند و در میآمدند که تنها خیالبافان بیریشه میتوانند خواب حکومت پرولتاریای روسیه را، که اینقدر از نظر عددی کوچک و اینقدر نابالغ است، ببینند. نقش کمکی دهقانان صحبت از “فقدان استقلال” دهقانان نیز همینقدر انتزاعی، ملالغتی و غلط است. خردمند ما کی و کجا در جامعهی سرمایهداری دیده که طبقهی دهقانان برنامهی مستقل انقلابی یا ظرفیت ابتکار انقلابی مستقل داشته باشد؟ این طبقه میتواند نقش بسیار بزرگی در انقلاب بازی کند، اما نقشی تنها کمکی. دهقانان اسپانیا در بسیاری نقاط جسورانه عمل کردند و شجاعانه جنگیدند. اما پرولتاریا برای برانگیختن تمام تودهی دهقانها باید مثالی از خیزشی قاطع علیه بورژوازی نشان میداد و الهامبخش دهقانان برای امید به ممکن بودن پیروزی میشد. در همین حال ابتکار انقلابی پرولتاریا در هر مرحله به دست سازمانهای خودش مسدود میشد. “عدم بلوغِ” پرولتاریا، “عدم استقلالِ” دهقانان نه عوامل نهایی و نه عوامل بنیادین رویدادهای تاریخی نیستند. بنیان آگاهی طبقات خود طبقات، قدرت عددیشان و نقششان در حیات اقتصادی است. بنیان طبقات نظامی مشخص از تولید است که به نوبهی خود توسط سطح رشد نیروهای مولده تعیین میشود. پس چرا نگوییم که علت شکست پرولتاریای اسپانیا سطح پایین فنآوری است؟ نقش شخصیت نویسندهی ما دترمینیسم مکانیکی را جایگزین تبیین دیالکتیک از روند تاریخی میکند. این است که به گفتههای نازل در مورد نقش افراد، خوب یا بد، میرسیم. تاریخ روند مبارزهی طبقاتی است. اما طبقات به طور خودکار و همزمان تمام وزن خود را به صحنه نمیآورند. طبقات در روند مبارزه ارگانهای مختلفی ایجاد میکنند که نقشی مهم و مستقل بازی میکنند و میتوانند انحطاط یابند. این در ضمن بنیان نقش شخصیتها در تاریخ است. طبیعتا دلایل عینی بزرگی حکومت خودکامهی هیتلر را ایجاد کردند اما امروز تنها ملالغتیهای کمخردِ مکتبِ “دترمینیسم” میتوانند نقش عظیم تاریخی هیتلر را منکر شوند. آمدن لنین به پتروگراد در ۳ آوریل ۱۹۱۷ حزب بلشویک را به موقع متحول کرد و به این حزب امکان داد انقلاب را به سوی پیروزی رهبری کند. خردمندان ما شاید بگویند اگر لنین در آغاز سال ۱۹۱۷ در خارج از کشور مرده بود، انقلاب اکتبر “با این همه و به همین شکل” صورت میگرفت. اما چنین نیست. لنین یکی از عناصر زندهی روند تاریخی بود. او نماد انسانی تجربه و ادراک فعالترین بخش پرولتاریا بود. ظهور به موقع او در صحنهی انقلاب برای بسیج حزب پیشتاز و اعطای فرصتی به آن برای گرد آوردن طبقهی کارگر و تودههای دهقان ضروری بود. رهبری سیاسی در لحظات خطیرِ چرخشهای تاریخی میتواند عاملی همانقدر تعیینکننده باشد که رهبری قوای ارتش در لحظات خطیر جنگ. تاریخ روندی خودکار نیست. اگر چنین نبود رهبر چه میخواستیم؟ حزب چه میخواستیم؟ برنامه چه میخواستیم؟ مبارزات نظری چه میخواستیم؟ استالینیسم در اسپانیا چنانکه شنیدیم، نویسنده میپرسد: ” اما یکی نیست بگوید چرا تودههای انقلابی که رهبران سابق خود را رها کردند زیر پرچم حزب کمونیست گرد آمدند؟” سوال غلط مطرح شده است. اینکه تودههای انقلابی تمامی رهبران سابقشان را رها کردند حقیقت ندارد. کارگران که قبلا مرتبط با سازمانهای مشخصی بودند همچنان به آنها چنگ انداختند و در عین حال مشغول مشاهده و محک زدن نیز بودند. کارگران کلا به آسانی از حزبی که آنها را به زندگی آگاه بیدار کرده است نمیبرند. در ضمن وجودِ حفاظت دوجانبه درون “جبههی مردمی” آنها را خام کرد: همه توافق کردهاند پس همه چیز باید روبهراه باشد. تودههای جدید و تازه طبیعتا به کمینترن روی آوردند، به عنوان حزبی که به تنها انقلاب پرولتری پیروز دست یافته بود و امید میرفت قادر به اعطای سلاح به اسپانیا باشد. باضافه کمینترن پر و پا قرصترین طرفدار فکرِ “جبههی مردمی” بود; این اعتماد لایههای بیتجربهی کارگران را برانگیخت. درون “جبههی مردمی” کمینترن پر و پا قرصترین طرفدار مشخصهی بورژوایی انقلاب بود; این اعتماد خردهبورژوازی و تا حدودی بورژوازی میانه را جلب کرد. این بود که تودهها “زیر پرچم حزب کمونیست گرد آمدند.” نویسندهی ما ماجرا را جوری تصویر میکند که انگار پرولتاریا در مغازهی کفاشی پر و پیمانی بوده و دنبال یک جفت چکمه میگشته. البته نیک میدانیم که همین عملیات ساده هم همیشه موفق واقع نمیشود. تا جایی که به رهبری جدید برمیگردد، انتخاب بسیار محدود است. لایههای وسیع تودهها تنها به تدریج، تنها بر پایهی تجربهی خود از دل چندین و چند مرحله قانع میشوند که رهبری جدید محکمتر، قابل اتکاتر و وفادارتر از رهبری قدیمی است. شکی نیست که در زمان انقلاب، یعنی وقتی رویدادها به سرعت حرکت میکنند، حزبی ضعیف میتواند به سرعت به حزبی قدرتمند بدل شود به این شرط که مسیر انقلاب را به روشنی درک کند و کادرهای استواری داشته باشد که مستِ واژگان نشوند و از تعقیب نهراسند. اما چنین حزبی باید پیش از انقلاب در دسترس باشد چرا که روند آموزش کادرها مدت زمان قابل توجهی وقت میبرد و انقلاب چنین وقتی اعطا نمیکند. خیانتِ حزب پوم در چپِ تمامی سایر احزاب در اسپانیا حزب پوم قرار داشت که بدون شک عناصر پرولتری انقلابی را در بر گرفته بود که قبلا وصل محکمی با آنارشیسم نداشتند. اما دقیقا همین حزب بود که نقشی مرگبار در پیشرفت انقلاب اسپانیا بازی کرد. پوم نمیتوانست به حزبی تودهای بدل شود چرا که برای این کار اول لازم بود احزاب کهن سرنگون شوند و سرنگونی آنها تنها با مبارزهای خستگیناپذیر، با افشای آشتیناپذیر ماهیتِ بورژوایی این احزاب ممکن بود. اما پوم در عین انتقاد از احزاب کهن خود را در تمامی مسائل بنیادین تحت انقیاد آنها قرار داد. این حزب در بلوک انتخاباتی “مردمی” شرکت کرد; وارد دولتی شد که کمیتههای کارگری را تصفیه کرد; درگیر مبارزه برای بازسازی این ائتلاف دولتی شد; بارها و بارها تسلیم رهبری آنارشیستی شد; در همین رابطه، سیاست سندیکایی غلطی اتخاذ کرد; رویکردی متزلزل و غیرانقلابی نسبت به خیزش مه ۱۹۳۷ اتخاذ کرد. البته که از نقطه نظر دترمینیسم به طور کلی میتوان تشخیص داد که سیاست پوم اتفاقی نبود. هر چیزِ این دنیا علتی دارد. اما مجموعه دلایلی که به سنتریسمِ پوم انجامیدند به هیچوجه انعکاسی از شرایط پرولتاریای اسپانیا یا کاتالونیا نیستند. دو علت با زاویهای از یکدیگر به سوی هم حرکت کردند و لحظهی مشخصی رسید که به تخاصمی ستیزهجویانه رسیدند. با در نظر گرفتن تجربهی پیشین بینالمللی، نفوذ مسکو، نفوذ شماری از شکستها و … میتوان از نظر سیاسی و روانشناسی توضیح داد که چرا پوم به عنوان حزبی سنتریست در صحنه ظاهر شد. اما این نه مشخصهی سنتریست این حزب را عوض میکند و نه این واقعیت را که حزب سنتریست لاجرم نقش ترمزی بر انقلاب را بازی میکند، هر بار سر خود را به دیوار میکوبد و میتواند به فروپاشی انقلاب بیانجامد. این واقعیت را عوض نمیکند که تودههای کاتالان بسیار انقلابیتر از پوم بودند و این حزب هم به نوبهی خود انقلابیتر از رهبریاش بود. در این شرایط انداختن مسئولیت سیاستهای غلط بر دوش “نابالغی” تودهها دست زدن به شارلاتانیسم محض است که ورشکستگان سیاسی اغلب به آن دست میزنند. مسئولیت رهبری جعل تاریخی یعنی همین: اینکه مسئولیت شکست تودههای اسپانیا به دوش تودههای زحمتکش انداخته میشود و نه آن احزابی که جنبش انقلابی تودهها را عقیم ساختند و یا به روشنی در هم کوبیدند. وکلای مدافع حزب پوم خیلی ساده منکر مسئولیت رهبران میشوند تا اینگونه خود از زیر بار مسئولیتشان بگریزند. این فلسفهی ناتوان که میخواهد شکستها را به عنوان حلقهای لازم در زنجیرِ تحولات بیکران جا بزند، به هیچ وجه نمیتواند و نمیخواهد به مسالهی عواملی کاملا مشخص مثل برنامهها، احزاب و شخصیتهایی که سازماندهندهی شکست بودند بپردازد. فلسفهی شکستگرایی و تسلیم دقیقا نقطه مقابل مارکسیسم به عنوان نظریهی عمل انقلابی است. جنگ داخلی روندی است که در آن وظایف سیاسی راهحل نظامی مییابند. اگر نتیجهی این جنگ قرار بود با “شرایط نیروهای طبقاتی” تعیین شود، نیازی به خود جنگ نمیبود. جنگ سازمان خودش را، سیاستهای خودش، روشهای خودش را و رهبری خودش را دارد و سرنوشتش مستقیما به دست آن تعیین میشود. طبیعی است که “شرایط نیروهای طبقاتی” بنیان تمامی سایر عوامل سیاسی را تامین میکند; اما همانطور که بنیان یک ساختمان اهمیت دیوارها، پنجرهها، درها و سقفها را کم نمیکند “شرایط طبقات” اهمیت احزاب، استراتژی آنها و رهبری آنها را از میان نمیبرد. خردمندان ما با تحلیل دادن امر مشخص به امر انتزاعی در واقع در نیمهی راه متوقف شدهاند. “عمیقترین” راهحل مساله این میبود که اعلام کنیم شکست پرولتاریای اسپانیا بخاطر رشد ناکافی نیروهای مولده بوده است. هر ابلهی میتواند به چنین کلیدی دست یابد. این خردمندان با به صفر رساندن اهمیت حزب و رهبری کلا ممکن بودن پیروزی انقلابی را منکر میشوند. چرا که هیچ بنیانی برای انتظار شرایط مطلوبتر موجود نیست. پیشروی سرمایهداری متوقف شده است، پرولتاریا از نظر عددی رشد نمیکند، بر عکس این ارتش بیکاران است که رشد میکند و این نیروی جنگندهی پرولتاریا را نه افزایش که کاهش میدهد و اثری منفی بر آگاهیاش دارد. در ضمن بنیانی برای باور به اینکه دهقانها در حکومت سرمایهداری قادر به دستیابی به آگاهی انقلابی عالیتری هستند نیز وجود ندارد. بدینسان نتیجهای که از تحلیل نویسندهمان میگیریم بدبینی تمام و کمال و دور شدن از چشماندازهای انقلابی است. باید گفت که (اگر در حقشان منصف باشیم) خودشان نمیفهمند چه میگویند. در واقع خواستههایی که از آگاهی تودهها دارند به شدت خیالی است. کارگران اسپانیا، و همچنین دهقانان اسپانیا، حداکثر آنچه این طبقات قادر به دادن آن در موقعیتی انقلابی هستند، از خود نشان دادند. دقیقا همین طبقهی میلیونها و دهها میلیونها است که ما در نظر داریم. “که فر” تنها یکی از این مکتبها یا کلیساها یا صومعههای کوچک است که از ترس مسیر مبارزه طبقاتی و درگرفتن ارتجاع، نشریات کوچک و اتودهای نظری خود را در گوشهای منتشر میکند، در حاشیه و دور از تحولات واقعی اندیشهی انقلابی تا چه برسد به جنبش تودهها. سرکوب انقلاب اسپانیا پرولتاریای اسپانیا قربانی ائتلافی شد متشکل از امپریالیستها، جمهوریخواهان اسپانیا، سوسیالیستها، آنارشیستها، استالینیستها، و در جناح چپ، حزب پوم. آنها همه انقلاب سوسیالیستی که پرولتاریای اسپانیا در عمل دست به تحقق آن زده بود عقیم ساختند. از شر انقلاب سوسیالیستی راحت شدن کار آسانی نیست. هنوز کسی روشی به جز سرکوب بیرحمانه، کشتار پیشتازان، اعدام رهبران و … ابداع نکرده است. البته که حزب پوم چنین چیزی نمیخواست. میخواست از یک طرف در دولت جمهوریخواه مشارکت کند و از یک طرف به عنوان اپوزیسیون وفادار و صلحدوست وارد بلوک عومی احزاب حاکم شود; و از طرف دیگر در شرایطی به روابط رفیقانه و صلحآمیز برسد که جنگ داخلی بیامان در کار بود. دقیقا به همین دلیل، پوم قربانی تناقضات سیاست خودش شد. پیگیرترین سیاست در بلوک حاکم را استالینیستها پیش بردند. آنان پیشتاز جنگندهی ضدانقلاب بورژوا-جمهوریخواه بودند. آنان میخواستند نیاز به فاشیسم را اینگونه از میان ببرند که به بورژوازی اسپانیا و جهان ثابت کنند خود قادر به خفه کردن انقلاب پرولتری زیر پرچم “دموکراسی” هستند. این لب کلام سیاستهایشان بود. ورشکستگان “جبههی مردمی” اسپنیا امروز میکوشند تقصیر را گردن “گ پ او” (پلیس مخفی شوروی-م) بیاندازند. مطمئنم کسی نمیتواند فکر کند ما نسبت به جنایات “گ پ او” آسانگیریم. اما ما به روشنی میبینیم و به کارگران میگوییم که “گ پ او” در این مورد تنها به عنوان قاطعترین گردان در خدمت “جبههی مردمی” عمل کرد. این قدرت “گ پ او” و این نقش تاریخی استالین بود. تنها بیفرهنگهای نادان میتوانند این واقعیت را با شوخیهای ابلهانه و حقیر راجع به “شیطان ارشد” کنار بزنند. این آقایان اصلا دنبال مسالهی مشخصهی اجتماعی انقلاب هم نمیروند. نوکران مسکو، بخاطر انگلستان و فرانسه، انقلاب اسپانیا را بورژوایی اعلام کردند. بر پایهی این جعل، سیاستهای خائنانهی “جبههی مردمی” قرار گرفت، سیاستهایی که حتی اگر انقلاب اسپانیا واقعا بورژوایی میبود به کلی غلط میبودند. اما انقلاب از همان آغاز کار مشخصهی پرولتری خود را بسیار آشکارتر از انقلاب ۱۹۱۷ در روسیه نشان داد. امروز در رهبری حزب پوم آقایانی نشستهاند که سیاست آندرس نین را زیادی “چپگرایانه” میدانند و میگویند کار واقعا درست این بود که جناح چپ “جبههی مردمی” باقی مانده بودند. بدبختی واقعی اینجا بود که نین، که خود را با اعتبار لنین و انقلاب اکتبر پوشانده بود، نتوانست تصمیم بگیرد که از “جبههی مردمی” جدا شود. ویکتور سرژ که فورا رویکرد نازل خود به مسائل جدی را آشکار میکند مینویسد که نین نمیخواست خود را تسلیم فرمانهای اسلو یا کویوآکان کند. آیا فرد جدی واقعا میتواند مسالهی محتوای طبقاتی یک انقلاب را به پچ پچهای حقیر کاهش داد؟ خردمندان “که فر” هیچگونه پاسخی به این سوال ندارند. آنان خود سوال را نمیفهمند. این واقعیت از چه اهمیتی برخوردار است که پرولتاریای “نابالغ” ارگانهای قدرت خود را به پا کرد، کارخانهها را تصرف کرد، تلاش به تنظیم تولید زد و در عین حال حزب پوم با تمام قدرتش کوشید از آنارشیستهای بورژوایی جدا شود که در اتحاد با جمهوریخواهان بورژوایی و سوسیالیستها و استالینیستهایی که همانقدر بورژوایی بودند، میکوشید به انقلاب پرولتری تهاجم و آنرا خفه کند! چنین نکات “پیش و پاافتاده”ای البته تنها مورد علاقهی نمایندگان “راستکیشی مستحجر” است. خردمندانِ “که فر” در عوض دم و دستگاه ویژهای دارند که بلوغ پرولتاریا و روابط نیروها را مستقل از تمامی مسائل استراتژی طبقاتی انقلابی اندازه میگیرد… اولین انتشار فارسی: “مبارزه طبقاتی”، صدای مارکسیستی کارگران و جوانان ایران (http://www.mobareze.org/)
|
||