اولتیماتوم گرایی بروکراتیک |
||
بخش سوم از کتاب «گام بعدی؟ مسائل حیاتی پرولتاریای آلمان» لئون تروتسکی ۲۷ ژانویۀ ۱۹۳۲ برگردان: آرام نوبخت وقتی روزنامه های «حزب کارگر سوسیالیست» جدید (SAP)، «خودخواهی حزبی» سوسیال دمکراسی و حزب کمونیست را نقد می کنند؛ وقتی «زایدیویتس» به ما اطمینان می دهد تا جایی که به او برمی گردد، «منافع طبقه مقدم بر منافع حزب است»، آن ها فقط به ورطۀ سانتیمانتالیسم سیاسی فرو می غلتند یا، بدتر از آن، در پس این لفاطی های احساساتی، منافع حزب خود را پنهان می کنند. این روش، روش خوبی نیست. هر زمان که ارتجاع می خواهد منافع «ملت» مقدم بر منافع طبقات جای بگیرد، ما مارکسیست ها به سختی کوشش می کنیم توضیح بدیم که ارتجاع تحت پوشش «همه»، منافع طبقۀ استثمارگر را پیش می برد. منافع ملت نمی تواند فرموله شود، مگر از زاویۀ طبقۀ حاکم یا طبقه ای که ادعای حق حاکمیت را دارد. منافع طبقه نمی تواند فرموله شود، مگر به شکل یک برنامه؛ برنامه نمی تواند مورد دفاع قرار گیرد، مگر با ایجاد یک حزب. رابطۀ حزب با طبقه طبقه ]کارگر[، به خودی خود، مادۀ خامی است برای استثمار. پرولتاریا تنها زمانی نقش مستقل پیدا می کند که از یک طبقۀ اجتماعی در خود، به طبقۀ سیاسی برای خود مبدل شود. این نمی تواند رخ دهد مگر به واسطۀ یک حزب. حزب آن ارگان تاریخی است که به وسیله اش طبقه، به آگاهی طبقاتی دست می یابد. این که گفته شود «طبقه بالاتر از حزب می ایستد»، به معنای اظهار این نظر است که طبقه به شکل خام آن، بالاتر از طبقه ای است که در مسیر آگاهی طبقاتی قرار دارد. این گفته نه فقط نادرست، که ارتجاعی است. برای پی بردن به ضرورت یک جبهۀ واحد، کوچک ترین نیازی به این تئوری سطحی و کوته بینانه نیست. پیشرفت یک طبقه به سوی آگاهی طبقاتی، یعنی، ساختن یک حزب انقلابی که پرولتاریا را هدایت می کند، یک فرایند پیچیده و متناقض است. طبقه، خود همگون نیست. بخش های مختلف آن از راه های مختلف و در زمان های مختلف به آگاهی طبقاتی می رسند. بورژوازی فعالانه در این فراینده شرکت می کند، و در درون طبقۀ کارگر، نهادهای خود را می سازد یا از همان نهادهای موجود بهره برداری می کند تا به این نحو اقشار معینی از کارگران را در برابر سایرین قرار دهد. در عین حال در درون پرولتاریا، احزاب متعددی فعال هستند. بنابراین پرولتاریا در بخش بزرگتری از مسیر تاریخی خود، به لحاظ سیاسی در تشتت باقی می ماند. مسألۀ جبهۀ واحد- که طی دوران معینی به سرعت هر چه تمام مطرح می شود- از همین جا نشأت می گیرد. منافع تاریخی پرولتاریا، نمود خود را در حزب کمونیست می یابد- زمانی که سیاست های این حزب صحیح باشند. وظیفۀ حزب کمونیست عبارت است از جلب اکثریت پرولتاریا؛ و تنها از این طریق است که انقلاب سوسیالیستی امکان پذیر می شود. حزب کمونیست قادر به تحقق مأموریت خود نیست مگر با صیانت کامل و بی قید و شرط از استقلال سیاسی و تشکیلاتی خود از تمامی دیگر احزاب و سازمان های درون طبقۀ کارگر یا خارج از آن. تخطی از این اصل بنیادی سیاست مارکسیستی، به معنای ارتکاب شنیع ترین جنایات علیه منافع پرولتاریا، به مثابۀ یک طبقه، است. انقلاب ۱۹۲۵-۱۹۲۷ چین، درست به این دلیل متلاشی شد که کمینترن، تحت رهبری استالین و بوخارین، حزب کمونیست چین را وادار به ورود به درون حزب بورژوازی چین (کومین تانگ) و اطاعت از انضباط آن کرد. تجربۀ ناشی از کاربرد سیاست های استالینیستی در ارتباط با کومین تانگ، به عنوان نمونه ای از چگونگی تباهی انقلاب به دست رهبران آن، برای همیشه وارد تاریخ خواهد شد. تئوری استالینیستی «احزاب دو طبقه ای کارگران و دهقانان» برای کشورهای مشرق زمین، به معنای تعمیم دادن و مجاز ساختن عملکرد کومین تانگ است؛ کاربرد این تئوری در ژاپن، هند، و کره، اتوریتۀ کمینترن را تضعیف کرده و تکامل انقلابی آن ها را تا چندین سال به عقب کشیده است. اگر خیلی بدبین نباشیم، همین سیاست- که ماهیتاً خائنانه است- در ایالات متحده، انگلستان و تمامی کشورهای اروپا تا سال ۱۹۲۸ به کار گرفته شد. استقلال بی قید و شرط حزب کمونیست تحت هر شرایط تاریخی مبارزۀ «اپوزیسیون چپ» برای حفظ استقلال کامل و بی قید و شرط حزب کمونیست و سیاست های آن، تحت هر شرایط تاریخی، و در تمامی مراحل توسعۀ پرولتاریا، روابط میان اپوزیسیون و جناح استالینیست را در دورۀ بلوک استالین با چیانگ کای شک، وانگ چین وی، پرسل، رادیچ، لا فولت و غیره، به نقطۀ عطفی رساند. یادآوری این که هم تالمان و هم رمله و همین طور باندلر و تالهایمر، طی این مبارزه، کاملاً در جبهۀ استالین و در تقابل با بلشویک-لنینیست ها قرار داشتند، به هیچ وجه لازم نیست. بنابراین این ما نیستیم که باید به مدرسه برویم و از استالین و تالمان دربارۀ سیاست های مستقل حزب کمونیست بیاموزیم! اما پرولتاریا نه با گذراندن کلاس های مدرسه، بلکه با گذشتن از خلال مبارزۀ طبقاتی است که به سوی آگاهی طبقاتی حرکت می کند. برای مبارزه، پرولتاریا باید در صفوف خود وحدت داشته باشد. این در مورد نزاع های اقتصادی جزئی، در چهارچوب دیوارهای یک کارخانۀ منفرد، و همین طور برای چنین نبردهای سیاسی «ملی» مانند نبرد برای عقب راندن فاشیسم، صدق می کند. در نتیجه تاکتیک جبهۀ واحد به هیچ رو چیزی تصادفی و مصنوعی- یک مانور هوشمندانه- نیست؛ بلکه تماماً و سرتاسر، از شرایط عینی حاکم بر انکشاف پرولتاریا نشأت می گیرد. عبارات مانیفست کمونیست که می گوید کمونیست ها در تقابل با پرولتاریا نیستند و هیچ منفعتی جدای از منافع پرولتاریا در کلیت خود ندارند، با خود حامل این معنی هستند که مبارزۀ حزب برای جلب اکثریت طبقه، در هیچ حالتی نباید در ضدیت با نیاز کارگران به حفظ وحدت در صفوف مبارزه اش باشد. «پرچم سرخ» کاملاً محق است که تمامی نظرات حول این مشاجره را که «منافع طبقاتی باید مافوق منافع حزب جای گیرد» محکوم کند. در واقع، منافع طبقه اگر صحیح درک شود، با مسائل حزب چنان چه درست فرموله شده باشند، یکسان هستند. مادام که بحث محدود به این گفتۀ تاریخی-فلسفی باشد، موضع «پرچم سرخ» غیرقابل حمله است؛ اما نتایجی سیاسی که از این جا استنتاج می کند، هیچ چیز کمتر از مسخره کردن مارکسیسم نیست. اصولاً یکسانی منافع پرولتاریا و اهداف حزب کمونیست، به این معنا نیست که پرولتاریا در کلیت خود حتی امروز نسبت به منافع خود آگاه است، یا این که حزب تحت هر شرایطی این منافع را به درستی فرموله می کند. نیاز حزب، از این واقعیت سرچشمه می گیرد که پرولتاریا با درک مادرزادی از منافع تاریخی خود به دنیا نمی آید. وظیفۀ حزب، این است که از تجربۀ به دست آمده از مبارزه، بیاموزد که چگونه حقانیت خود برای رهبری را به پرولتاریا نشان دهد. در حالی که بروکراسی استالینیستی، بر عکس، سفت و سخت بر این عقیده است که می تواند صرفاً از پرولتاریا اطاعتِ بی چون و چرا را طلب کند، آن هم با اتکا به یک گذرنامۀ حزبی و ممهور به مهر کمینترن. برداشت صحیح از جبهۀ واحد «پرچم سرخ» تصریح می کند که هر جبهۀ واحدی که خود را نخست تحت رهبری حزب کمونیست قرار ندهد، علیه منافع پرولتاریا جهت گیری کرده است. هر کسی که رهبری حزب کمونیست را به رسمیت نشناسد، خود چیزی نیست غیر از «ضدّ انقلاب». کارگر موظف است از پیش با افتخار به سازمان کمونیستی اعتماد کند. از یکسانی اصولی اهداف حزب و طبقه، یک کارگزار این حق را برای خود استنتاج می کند تا برای طبقه قانون وضع کند. این مشکل تاریخ که حزب کمونیست هنوز باید حل کند- یعنی مشکل متحد کردن اکثریت کارگران به زیر پرچم خود- از سوی یک بروکرات به یک اولتیماتوم تبدیل می شود، به یک تپانچه که روی شقیقۀ طبقۀ کارگر می گذارد. در نتیجه تفکر فرمالیستی، اداری و بروکراتیک، جایگزین دیالکتیک می شود. مشکلی تاریخی که باید حل شود، حل شده اعلام می شود. اعتمادی که هنوز باید جلب شود، نقداً جلب شده اعلام می شود. اما مبرهن است که این ساده ترین راه خروج است. اما با این راه، دستاورد بسیار اندکی حاصل می شود. در سیاست باید از واقعیات، به همان صورت که هستند، آغاز کرد و نه آن چه که مایلیم باشد یا نهایتاً خواهد بود. موضعی که بروکراسی استالینیستی دست آخر به آن رسیده است، در واقع به نفیِ حزب می انجامد. اگر پرولتاریا موظف است پیشاپیش رهبری تلمان و رمله را بپذیرد، پس نتیجۀ نهایی کلّ فعالیت تاریخی آن برای چیست؟ حزب کمونیست حق دارد از کارگری که مشتاق پیوستن به صفوف کمونیست ها است، چنین بخواهد: شما باید برنامۀ ما را بپذیرید و مقررات و از اتوریتۀ نهادهای انتخاباتی ما تبعیت کنید. اما این که چنین خواسته ای را به یک شرط پیشینی یا جزئی از آن تبدیل کنید، مضحک و جنایتکارانه است؛ چرا که حزب تنها با حفظ روابط صحیح با طبقه است که می تواند به وظیفۀ خود تحقق بخشد. حزب به جای صدور چنین اولتیماتومِ یک جانبه ای که در حکم توهین به کارگران است و آن ها را عصبی می کند، باید برنامۀ معینی برای عمل مشترک ارائه کند: در واقع این مطمئن ترین راه برای دست یافتن به رهبری است. اولتیماتوم گرایی بروکراتیک به نفی حزب می انجامد اولتیماتوم گرایی، تلاشی است برای تجاوز به طبقۀ کارگر پس از ناتوانی از متقاعد کردن آن؛ به این معنا که: کارگران! چنان چه رهبری تالمان-رمله-نومان را نپذیرید، ما هم به شما اجازه نخواهیم داد که جبهۀ واحد را ایجاد کنید. بدترین دشمن هم نمی توانست چنین موضعی نادرست تر از آن چه که رهبران حزبی خود مطرح کرده اند، پیشنهاد کند. این مطمئن ترین راه برای تخریب است. رهبری حزب کمونیست آلمان با روده درازی های سفسطه آمیز در بیانیه هایش، شدیدتر از هر زمان دیگری بر اولتیماتوم گرایی تأکید می کند: «ما درخواست نمی کنیم که شما از پیش دیدگاه کمونیستی ما را بپذیرید». از این گفته، صدای عذرخواهی بابت سیاست هایی به گوش می رسد که عذری برای آن وجود ندارد. وقتی حزب امتناع خود از ورود به هر نوع از مذاکرات با سایر احزاب را اعلام می کند، اما در عین حال پیشنهاد ورود آن دسته از کارگران سوسیال دمکرات را به زیر پرچم رهبری حزب می دهد که خواهان گسست از سازمان های خود هستند بدون این که متعهد باشند خود را کمونیست بنامند، پس حزب مشغول استفاده از زبان اولتیماتوم گرایی محض است. این قیدِ «دیدگاه کمونیستی ما»، کاملاً احمقانه است: کارگری که در این مرحله آمادۀ گسست از حزب خود و مشارکت در مبارزه تحت رهبری کمونیستی است، از این نخواهد هراسید که باید خود را یک کمونست بنامد. تردستی با برچسب ها و چم و خم های دیپلماسی، امری بیگانه با کارگران است. کارگر، سیاست ها و سازمان ها را همان گونه که هست در نظر می گیرد. او تا زمانی که به رهبری کمونیستی اعتماد نکند با سوسیال دمکراسی باقی می ماند. با اطمینان می توانیم بگوییم این که اکثریت کارگران سوسیال دمکرات تا امروز در حزب خود باقی مانده اند، نه به خاطر اعتماد آن ها به رهبری رفرمیستی، بلکه به دلیل عدم اطمینان آن ها به رهبری کمونیست ها است. اما آن ها حتی الآن هم خواهان مبارزه با فاشیسم هستند. اگر گام نخست در مبارزۀ همزمان به آن ها نشان داده شده بود، برای برداشتن آن گام به سازمان های خود پافشاری می کردند. اگر سازمان های آنان ها مانع می شدند، شاید به نقطۀ گسست از آن ها می رسیدند.
https://www.marxists.org/archive/trotsky/1932/01/whatnext4.htm |
||