ارنست مندل
رابطه ميان خودسازماندهی طبقه کارگر و سازمان پيشاهنگ آن يکی از پيچيده ترين مسائل مارکسيسم است. اين موضوع نه در پرتو نظريه مورد مطالعه قرار گرفته و نه با توجه به صد و پنجاه سال تجربه مبارزاتی واقعی طبقه کارگر سنجيده شده است. اين امر درباره ی پايه گذاران سوسياليسم علمی نيز صادق است، هر چند انگلس در مقالات و نامه های بی شماری به اين مساله پرداخته و مارکس هم در سطح محدودتری به آن تجربه نشان داده است. شناخته شده ترين آثاری که در اين زمينه در دست داريم، آثاری از قبيل « چه بايد کرد؟» لنين « مسائل تشکيلاتی سوسيال دموکراسی روسيه» اثر رزا لوگزامبورک، نوشته های کائوتسکی عليه برنشتاين، رزا لوکزامبورگ و بلشويک ها، « کمونيسم جناح چپ: بيماری کودکی» اثر لنين و « حزب غير علنی» اثر اتوبائر؛ همگی آثاری هستند جدل آميز و به همين خاطر تنها از اعتبار مقطعی برخوردارند. نوشته های دوره ی جوانی گئورک لوکاچ « تاريخ و آگاهی طبقاتی» ، و « لنين در وحدت انديشه و عمل» نيز آن چنان مجرد و انتزاعی هستند که از مطالعه سيستماتيک اين مساله ناتوان می مانند. بيشترين توجه به اين موضوع را شايد در نوشته های گرامشی مربوط به اوايل 1920 بتوان يافت، اما اين آثار هم عمدتا مقالاتی پراکنده هستند بدون يک انسجام سيستماتيک.
اما اگر به زندگانی تنی چند از چهره های برجسته مارکسيسم نظر بيافکنيم، منظر متفاوتی در برابر خود می بينيم. لنين و رزا لوکزامبورگ حدود يک ربع قرن با اين مشکل اساسی نظريه و عمل مارکسيستی دست و پنجه نرم کردند. در آثار پياپی آنها شاهد پختگی روزافزونی در برخورد با اين مساله هستيم که از تجارب عملی آنها ريشه گرفته است. از اين رو می توان بر مبنای آثار آنها به نظريه هماهنگی دست يافت، که البته هيچ معلوم نيست که خود آنها که در تدوين آنها شرکت نداشته اند، با تمام جوانب آن به طور کامل هم عقيده می بودند.
تروتسکی به خاطر اين واقعيت از لنين و رزا لوکزامبورگ متمايز می گردد که از آنها بيشتر زيست و طی چهل سال از زندگی خود به مسائل حزب – طبقه و رابطه خودسازماندهی- سازمان پيشاهنگ پرداخت، تا سرانجام آدمکشان استالين به زندگی او پايان دادند. او هم چنين از اين مزيت برخوردار بود که بر تجارب بين المللی غنی و متفاوتی تکيه داشت که جنبش کارگری را در حدود ده کشور به طور مستقيم و در کشورهای مهم ديگری به طور غير مستقيم اما بسيار دقيقی در بر می گرفت.
او توانست پديده های نوين فاشيسم، استالينيسم را مورد مطالعه قرار دهد و درباره ی مسائل پيکار موثر با آنها با ديگران همفکری نمايد. در عين حال شايد به همين خاطر است که مقالات پياپی او درباره ی مناسبات ميان حزب- طبقه يا رابطه خودسازماندهی – سازمان پيشاهنگ از انسجام بيشتری برخوردارند تا مقالات پراکنده لنين و رزا لوکزامبورگ. تروتسکی موضع خود در قبال اين مساله را حداقل پنج بار تغيير داد، هر چند که بی ترديد در تمام اين موضع گيری ها خط سرخ يگانه ای به چشم می خورد. بدين ترتيب در مورد لنين و رزا بايد تلاش کنيم که برآيند عقايد آنها را روشن کنيم، اما در مورد تروتسکی قبل از هر چيز بايد سير تکاملی نظريات او را نشان داد. حاصل اين تلاش می تواند به طرح پاسخی منتهی گردد که او در پايان زندگی اش در برابر اين مساله ارائه داده است.
می دانيم که تروتسکی در مبارزه با « اکونوميست ها» در اولين دوره انتشار ايسکرا بطور کامل در کنار لنين، پلخانوف و ماتوف قرار داشت. لنين به همکاری او بس ارج می گذاشت و او را « قلمزن ما» می خواند. به خاطر پشتيبانی لنين بود که تروتسکی به عنوان جوان ترين عضو هئيت دبيران به ايسکرا پيوست.
در دومين کنگره حزب سوسيال دموکرات کارگری که کار به جدايی و انشعاب موقت اکثريت حزب (بلشويک) و اقليت ( منشويک) انجاميد، تروتسکی به جناح مشنويک ها پيوست. جدل او با لنين به نشر کتاب « وظايف سياسی ما» در سال 1904 انجاميد. که قبل از هر چيز به خاطر پاراگرافی مشهور شده است که برای تحول بعدی حزب کمونيست روسيه و تاريخ روسيه شوروی اهميتی اساسی و پيشگويانه داشته است:
« اين روش ما در سياست داخلی حزب به وضعی منتهی خواهد شد که رهبری حزب جايگزين حزب و پس از آن کميته مرکزی جايگزين رهبری حزب می شود و سرانجام يک ديکتاتور خود را جايگزين کميته مرکزی می کند و وضعی را به وجود می آورد که کميته های حزبی بدون مشارکت توده های مردم هردم سياست های خود را تغيير دهند». مخالفان بی شمار لنين و تاريخ نويسان از مسير بعدی رويدادها به اين نتيجه گيری رسيده اند که تاريخ در اين مورد حق را به تروتسکی داده است. آنها در عين حال به تروتسکی ايراد می گيرند که پس از سال 1917 در سمت گيری خود تجديد نظر نموده و موضع خود را در دومين کنگره حزب و پس از آن اشتباه دانسته است. ( دانيلز ، 1960) اما بايد به اين امر توجه داشت که تروتسکی هم درست مثل منشويک ها ورزا لوکزامبورگ، با لنين برخوردی نا عادلانه داشت زيرا تزهای « چه بايد کرد» را از زمينه ی تاريخی مشخص و محدودشان جدا می کرد و به آنها جنبه ای عام و جهانشمول می داد که اصولا مورد نظر لنين نبود. قصد لنين از نوشتن اين اثر اين بود که وظايف اساسی يک حزب غير علنی را در تدارک يک جنبش سياسی توده ای وسيع و گسترده مستقل کارگری مطرح سازد. « چه بايد کرد؟» هدفی جز اين نداشت. لنين به هيچوجه قصد نداشت که نظريه ای عام درباره ی مناسبات حزب – طبقه ارائه دهد. با اين که طبقه می بايستی تابع حزب باشد. لنين در همين « چه بايد کرد؟» جملات زير را که می توانست از قلم رزا لوکزامبورگ يا تروتسکی نيز تراوش کند. نوشته است:
« سازمان انقلابيون حرفه ای تنها در ارتباط با طبقه واقعا انقلابی معنی دارد که به طور خودانگيخته درگير مبارزه می گردد...
لابد هر کسی با اين نکته موافق است که « اصل دموکراسی گسترده» دو شرط لازم زيرين را دربردارد: اولا علنی بدون کامل و ثانيا انتخابی بودن تمام مقامات. بدون علنی بودن و آن هم به صورتی که فقط به علنی بودن اعضای سازمان محدود نباشد، سخن گفتن از اصل دموکراسی خنده آور است. ما سازمان حزب سوسياليست آلمان را دموکراتيک می ناميم، زيرا در آن همه کارها و حتا جلسات کنگره حزب علنی است».
لنين پس از تجربه انقلاب 1905 اين موضع گيری را باز هم روشن تر بيان کرده است.
« معلوم است که اولين دليل اين موفقيت ( حزب انقلابيون حرفه ای) در اين واقعيت نهفته است که طبقه کارگر که بهترين عناصر آن در سوسيال دموکراسی گرد آمده اند، به دلايل عينی اقتصادی بهتر از هر طبقه ديگری در جامعه سرمايه داری قابليت سازماندهی دارد. اگر چنين شرايطی موجود نباشد. سازمان انقلابيون حرفه ای به يک اسباب بازی، يک ماجراجويی، يک نمای تو خالی بدل می گردد».
« حزب سوسيال دموکرات با وجود دو پارچگی اش توانست از
سال 1903 تا 1907 کاملترين اطلاعات مربوط به وضعيت درون حزبی را در اختيار عموم
قرار دهد ... حزب سوسيال دموکرات، علی رغم انشعاب، زودتر از هر حزب ديگر توانست
از فرجه موقت آزادی استفاده کند و تشکيلاتی با ساختار دموکراتيک و ايده آل به وجود
آورد که در کنگره ها از سيستم انتخابی و نمايندگی بر طبق اعضا متشکل بهره می برد».
( پيش گفتار بر مجموعه « دوازده سال» مجموعه آثار لنين جلد 13).
رقبای منشويک لنين مشکلات غير قانونی بودن، فعاليت طبقاتی ناپيوسته ، تلاش های
ضروری جهت گردآوری تجارب مبارزاتی پراکنده و بيش از همه مبارزه برای استقلال سياسی
و بعدا سرکردگی طبقه کارگر را در ائتلاف دست کم گرفتند. انشعاب در کنگره دوم حزب
سوسيال دموکراسی روسيه به طور ضمنی نطفه ای اختلاف سياسی اصلی بعدی ميان بلشويک
ها و منشويک ها را پديد آورد. و آن نزاع تعيين کننده بر سر مساله نقش بورژوازی
روسيه در انقلاب آينده بود.
از اين مواضع منشويکی نه لوکزامبورگ و نه تروتسکی هيچ کدام دفاع نکردند. تروتسکی در واقع با نظرات خود پيرامون استقلال سياسی طبقه کارگر در انقلاب روسيه موضعی چپ تراز بلشويک ها اتخاذ کرد. اين موضع گيری او در فرمول « انقلاب مداوم» بازتاب يافته است. اين ديدگاه در جريانات انقلاب اکتبر 1917 مورد تاييد قرار گرفت. لنين بدون اين که نوشته های تروتسکی پيرامون اين مساله را از سال 1904 تا 1906 خوانده باشد، همان نظرات را در عمل در « تزهای آوريل» خود بسط داد.
اما بايد بر اين واقعيت تاکيد نمود که لنين بر خلاف اکثر « بلشويک های قديمی» توانسته بود در تمام مراحل خيزش انقلابی فعاليت توده ای خود را از هر گونه زوايد « جانشين گرايی» آزاد کند. اين امر بيانگر آن است که چرا اين جماعت در برابر تشکيل شورای پتروگراد موضعی چنان متزلزل و حتا انتقادی داشتند و تنها بعدها بود که به آن پيوستند و با جان و دل از آن پشتيبانی کردند.
بی ترديد اين افتخار را بايد به پای تروتسکی نوشت که او اولين کسی بود که هم صورت خودسازماندهی گسترده طبقه کارگر را – که تاريخ خود برای خودسازماندهی طبقه کارگر پديد آورد- و هم شکل قدرت آينده کارگران را بازشناخت.
آنچه بعدها لنين در کتاب « دولت و انقلاب» به شيوه ای کلاسيک بيان نمود و بعدتر به شيوه ی اجتماعی و نظری توسط گرامشی ، کمينترن و کارل کرش بسط داده شد. مدت ها قبل در سال 1906 توسط تروتسکی در جزوه « نتايج و چشم اندازها» پيش بينی شده بود.
شوراها ارگان انقلاب پرولتری اند: آنها نمی توانند در
دوران غير انقلابی به حيات خود ادامه دهند. تاريخ گواهی می دهد که تلاش های کمونيست
های چپ هلندی گورتر و پانه کوک و هم چنين اقدامات حزب کمونيست کارگری آلمان در
اين عرصه محکوم به شکست بود. اتحاديه کارگری توده ای، نه شوراها، می توانند در
دوران ثبات سرمايه داری رشد و گسترش يابند. همين طور هم زمانی که کارگران قدرت
دولتی را تسخير کردند، هر نوع نقصانی در خود فعاليتی طبقه کارگر می تواند نقش شوراها
به عنوان ارگان های اعمال قدرت مستقيم پرولتاريا را محدود و يا حتا از بين ببرد.
بنابراين شوراها در خود و به خودی خود نوشداروی جهانی نيستند و می توانند به مثابه
ابزار خود سازماندهی و خود رهايی طبقه کارگر تنها زمانی که با ديگر مشکل های سازمانی
– اتحاديه های کارگری توده ای و احزاب پيشگام- پيوند داشته باشد، موثر افتند.
اين پيش شرط های بقای شوراها، يک رابطه ديالکتيکی ضروری ميان خود سازماندهی طبقه
– که همواره با نوسانات فراوان همراه است – و حزب پيشاهنگ وجود می آورد. اندازه
و درجه نفوذ توده ای حزب پيشگام تحت تاثير فراز و فرود رويدادها و شرايط است. اما
حزب ثابت تر است و تداوم عمل بيشتری دارد و بهتر می تواند در برابر فشار شرايط
ناسازگار مقاومت کند. از ميان رفتن حزب پيشگام و از دست دادن کادرها که ريشه در
طبقه کارگر دارند برخاست مبارزه توده ای را در آينده با مشکل روبرو می سازد. اين
مساله بود که تروتسکی پس از کنگره حزب سوسيال دموکرات کارگری روسيه در استکلهم
اين امر را تشخيص نداد. کم بها داده به خطر « انحلال طلبی» ، بلوک بندی غير اصولی
با منشويک با وجود اختلافات سياسی عميق با آنها، گرايش به آشتی جويی که مسئله تشکيلاتی
را عملا از محتوای سياسی جدا می کرد ( بعضا تحت تاثير نماينده «سانتريسم» آلمان
يعنی کائوتسکی بود، هر چند که محدوديتهای سياسی او را حتی بهتر از لنين می شناخت)،
همه اين اشتباهات تروتسکی از سال 1908 تا 1914 سنگين تر از دوران اولين انشعاب
است. اين مسائل بعدها اثرات بسيار منفی ای بر تکوين رويدادها در [ حزب بلشويک]
باقی گذاشت. زيرا ميان «بلشويک های قديمی» و تروتسکی سدی از بی اعتمادی ايجاد نمود.
تاکيد بر سازش طلبی تروتسکی در اين دوره به معنی بها دادن بيش از حد به توانايی خود به خودی طبقه کارگر در کشف راه حل صحيح و ضروری برای مساله قدرت دولتی و به گونه ای تحميل اين راه حل به سوسيال دموکراسی است که خود در خصوص اين مساله اتفاق نظر نداشت. اين تعميم نامناسبی بود از آن چه، تا حدودی در دوره ی 1905 تا 1906 واقعا اتفاق افتاد و در آن زمان به وحدت مجدد بلشويک و منشويک ها انجاميد.
اما بی ترديد از سال 1912 و احتمالا حتا زودتر از آن
حرکت منشويک ها به لحاظ سياسی به سمت راست، اين امر را غير ممکن ساخت. تنها بعد
از آغاز انقلاب فوريه بود که تروتسکی اين مساله را پذيرفت.
مبازره عليه انحلال طلبان و به بيان ديگر اصرار لنين بر تداوم حزب سياسی پيشاهنگ
حتا در دوره ی حاکميت ارتجاع، کاملا درست از کار درآمد و به رشد مجدد استقلال طبقه
کارگر پس از سال 1912 کمک کرد. کميسيون نظارت بر مساله روس به رياست اميل واندروولد،
يکی از اعضای هيئت اجرايی بين المللی دوم پس از سفری به روسيه در سال 1914 گزارش
داد که در سازمان های توده ای فراروينده ی طبقه کارگر روسيه، بلشويک ها تقريبا
بدون استثنا نقش هدايت گر را به عهده داشتند. اين واقعيت نظر تروتسکی مبنی بر اين
که بلشويک ها گروهی سکتاريست و منزوی بودند را رد می کند. تروتسکی تا سال 1916
از اين نظر دفاع می کرد.
بلافاصله پس از شعله ورشدن انقلاب فوريه، لنين و تروتسکی نقطه نظرات مشابهی پيرامون وظايف پرولتاريای روسيه اتخاذ کردند که اين نقطه نظرات در شعار « همه ی قدرت شوراها» به بيان آمد. [نشر] « تزهای آوريل» لنين تغيير نظر مهمی را نشان می دهد که در آغاز با مخالفت « بلشويک های قديمی» روبرو شد. اما جالب توجه است که « بلشويک های کارگر» يعنی کادرهای پرولتر، و کارگران پيشگام از جمله آنان که عضو هيچ حزبی نبودند، از لنين پشتيبانی کردند. اين امر به لنين کمک کرد تا بر مقاومت کادرهای حزبی چيره شود. هم زمان تروتسکی نظر خود پيرامون حزب بلشويک به مفهوم فرقه ای منزوی را تغيير داد و بر نقش پيشگامی کارگران که توسط بلشويک ها آموزش ديده بودند در جريان انقلاب فوريه بطور کامل صحه گذاشت. اين تغيير نظر تازه او به هر گونه نگرش آشتی جويانه در امر وحدت با منشويک ها پايان داد. به خصوص که اختلاف استراتژيکی بين آنها پيرامون مسير آينده انقلاب هم برای تروتسکی و هم برای لنين مساله مرگ و زندگی بود. اين امر جانبی نبود؛ آنچه در خطر بود پيروزی يا شکست انقلاب بود.
اين امر ناسازه می نمود که اکنون اين «بلشويک های قديمی» يعنی کامنف ، استالين و مولوتف بودند که نگرش سازش طلبانه نسبت به بلشويک ها داشتند. پيامد آن اين بود که [ وحدت حزبی] سريعی بين بلشويک ها و سازمان درون منطقه ای تروتسکی بوجود آمد [ اين سازمان در سال 1913 تشکيل شده بود و لونارچارمسکی، ريازانف، يوف و ديگر بلشويک های برجسته ی بعدی در آن عضو بودند]. نظر لنين نسبت به اين وحدت حزبی از قرار زير بود؛ لنين در اين باره نظر قطعی خود را که تا زمان مرگش تغييری در آن نداد بدين شرح بيان کرده است:
« تروتسکی دريافت که وحدت با منشويک ها غير ممکن است ، و از اين زمان به بعد بلشويکی بهتر از تروتسکی وجود ندارد». تروتسکی به مثابه دبير شورای پتروگراد، مبلغ توده ای خستگی ناپذير، رهبر نظامی کميته انقلابی شوراها که قيام اکتبر را سازمان داد و با استفاده از ابزار تبليغی-سياسی آنرا را به پيروزی رساند، بدين ترتيب که پادگان پتروگراد را متقاعد ساخت که به جای پشتيبانی از فرماندهان ارتش به شورای کارگران بپيوندد. مساله رابطه خودسازماندهی طبقه و حزب پيشگام را در عمل پيش از آنکه به طور نظری به آن بپردازد، حل کرد. اين راه حل در هم زمانی قيام با دومين کنگره شوراها تبلور يافت. قيام نه توطئه بود و نه کودتای يک اقليت. قيام تجلی تصميم دموکراتيک اکثريت عظيم طبقه کارگر روس و دهقانان بی چيز مبنی بر تشکيل قدرت شورايی « حکومت کارگران و دهقانان» بود. جلب اکثريت کارگران روسيه به [ جانبداری] از قدرت شورايی تنها با مبارزات پی گير، موثر و خستگی ناپذير حزب بلشويک امکان پذير گشت. حتی شاهدان غير بلشويک اين واقعيت را کاملا تائيد نموده اند. وحدت ديالکتيکی خودسازماندهی طبقه و حزب پيشگام در اين جا به شکفتگی خود دست يافت.
تروتسکی در کتاب « تاريخ انقلاب روسيه» ( 1931) اين پديده را به شکل فشرده ای توصيف نموده است:
« ديناميسم حوادث انقلابی مستقيما به وسيله دگرگونی سريع
و شديد و پر شور در روان طبقات که همه آنها پيش از انقلاب شکل گرفته اند، تعيين
می شود...
توده ها با يک برنامه از پيش ساخته برای بازسازی اجتماع به عرصه انقلاب نمی روند،
بلکه هنگام رفتن به ميدان انقلاب فقط به شدت احساس می کنند که ديگر نمی توانند
جامعه کهن را تحمل کنند. در هر طبقه فقط پيشگامان آن طبقه برنامه سياسی دارند.
و تازه همين برنامه هم نيازمند آزمون حوادث و تاييد توده هاست. درک نقش احزاب و
رهبران، که ما به هيچوجه قصد ناديده گرفتنش را نداريم، فقط بر اساس مطالعه جريان
های سياسی در ميان خود توده ها، ميسر است. هر چند رهبران و احزاب عامل مستقلی را
تشکيل نمی دهند، اما عنصر بسيار مهمی هستند. بدون يک سازمان راهبر، نيروی توده
ها مانند بخاری که در سيلندر محصور نباشد به هدر می رود. با اين حال، بخار باعث
حرکت است، نه پيستون يا سيلندر».
وحدت ديالکتيکی و ياری دوجانبه ميان خودسازماندهی طبقه و فعاليت حزب پيشاهنگ پس از سال 1917 در جريان ساختمان نظام نوپای شورايی و ارتش سرخ تبلور پيدا کرد.
برخلاف افسانه هايی که حتا در اتحاد شوروی سخت شايع است، سال های 1918 و 1919 حتا بيش از سال 1917 شاهد خود فعاليتی مستقل طبقه کارگر روسيه بود. و اين را می توان در مدارک مستند و مطبوعاتی و ادبی بی شماری مشاهده نمود. شاهد نه چندان مورد علاقه- الکساندر سولژنيتسين که دشمن سرسخت انقلاب اکتبر است، اين موضوع را تاييد نموده است. او در کتاب خود « مجمع الجزاير گولاک» گزارش می دهد که پس از آنکه يک دادگاه انقلابی يک سرباز فراری را به ناحق به مرگ محکوم نمود، شورای نگهبانان زندان به نفع متهم پا در ميانی کرده آن را وادار به تجديد نظر می کند.
چنين دموکراسی پايه ای (Basisdemokvatie ) در کدام دولت
مدرنی ديده شده است؟ امروز در کدام کشور غربی چنين چيزی قابل تصور است؟
تروتسکی در گفتمان بالا به شيوه ای کلاسيک مارکسيستی مساله ی « نقش هدايت گر حزب»
را توضيح می دهد. بدون چنين نقش هدايت گری توان عظيم جنبش توده ای که خصلتی شکننده
دارد، در معرض تلاشی قرار می گيرد. اما اين نقش هدايت گر همان گونه که پلخانوف
در کنگره دوم حزب سوسيال دموکرات کارگری روسيه توضيح می دهد. « حق، مادرزاد حزب
نيست». اين حقی است که حزب بايد به لحاظ سياسی پيوسته و با شيوه های دموکراتيک
برای کسب آن مبارزه کند. اکثريت توده ها بايد آن را به رسميت بشناسند. تنها در
مبارزه برای اين اکثريت است که حزب تحقق پيدا می کند. آماج حزب و حتا برنامه ی
آن نه کامل است نه مصون از خطا آنها در بوته آزمون تغيير پيدا می کنند و با رويدادها
دستخوش تصحيح و تغيير می گردد. [ بدين ترتيب] حزب تنها می تواند تحرک توده ها يا
خود فعاليتی طبقه را همراهی کند.
چنانچه در توصيف نقش رهبری کننده حزب از اين سه محدوديت چشم بپوشيم در بهترين حالت آنرا به يک کاريکاتور انزواجوی جزم گرا و فرقه ای تبديل کرده ايم و در بدترين حالت به دستگاه اختناق آميزی در خدمت برده سازی توده ها و خفه کردن اراده عمل آنها، همان آفتی که در زير ديکتاتوری استالين و اخلاف او پديد آمد.
به منظور تحقق پذيری عمل متقابل بين خود سازماندهی طبقه و رهبری سياسی، حزب پيشاهنگ انقلابی بياستی خود- فعال و يا دست کم پيشاهنگ خود- فعال و پر قدرت طبقه کارگر باشد. همان طور که گفته شد دست يابی دائمی به چنين چيزی در جامعه سرمايه داری قابل حصول نيست.
تجربه انقلاب روسيه و همه انقلابات سوسياليستی متعاقب آن مويد آن است که اين خود فعاليتی مداوم در جامعه فرا سرمايه داری خود به خود بوجود نمی آيد. اين جوامع فراز و فرود بحرانی خود را دارند. خود فعاليتی توده ها در دوران خيزش انقلابی به نقطه اوج می رسد و زمانی که فرآيند انقلابی نقطه اوج را پشت سر گذاشته است، فروکش می کند. روسيه در پايان جنگ داخلی يعنی در دوره ی 21- 1920 به اين نقطه تحول رسيد.
مطالعه ريشه های سياسی- روانی چنين تحولی می تواند جالب باشد. مردم نمی توانند سال های سال شور و هيجان يکسانی داشته باشند. همه تا حدودی به آرامش روحی نياز دارند. اما از اين نوع تعميم مهمتر، تحليل شرايط زندگی مشخص مادی و اجتماعی است که موجب تضعيف فعاليت سياسی توده ها می شود.
اين حقايق در مورد روسيه سال های 21- 1920 بسيار مشهودند و به کرات توضيح داده شده است: تقليل عددی پرولتاريا در پی کاهش نيروهای مولده و سقوط صنايعی که در جنگ داخلی نابود شدند؛ ضعف کيفی پرولتاريا با جذب بهترين عناصر آن در ارتش سرخ و دستگاه حکومتی شوروری؛ تحول اساسی در انگيزه کارگران؛ تمرکز علاقه آنها بر نيازهای فوری روزمره ای چون زنده ماندن، غذا پيدا کردن و امثال آن که همگی پيامد فشار گرسنگی و نياز بود، توهم زدايی فزاينده ای که ناشی از عدم پيروزی انقلابی در خارج به ويژه در آلمان بود که می توانست به بهبود سريع وضعيت آنها منتهی شود؛ سطح نامناسب فرهنگ که امکان اعمال مستقيم قدرت توسط شوراها را محدود می کرد، همگی اين ها حلقه های مرکزی در اين زنجيره علل بود که به نقطه شکست رسيده، عقب افتادگی کشور و منزوی شدن انقلاب در جهان پر خصومت سرمايه داری دايره ی خود فعاليتی طبقه کارگر روسيه و به بيان ديگر اعمال واقعی قدرت توسط اين طبقه را شديدا محدود کرد. حزب به جای آن که طبقه را به ميدان بکشد، خود به گونه ای فزاينده به نام طبقه حکومت کرد.
اين دگرگونی در اين سالهای سرنوشت ساز برای دوره ی بحرانی معينی احتمالا اجتناب ناپذير بوده است. طبقه کارگر به اندازه خود 35 درصد نسبت به سال 1917 کاهش پيدا کرد. حتا الکساندر اشلياپنيکوف، کارگر بلشويک که زمانی رهبر اپوزيسيون کارگری بود، روزی با لحنی نيمه جدی و نيمه شوخی به لنين گفت: « رفيق لنين از اين که به نام پرولتاريايی که وجود ندارد ديکتاتوری پرولتاريا اعمال می کنيد به شما تبريک می گويم».
اما امروزه ما می توانيم بهتر از آن دوره درباره مسائل داوری کنيم و بگوييم که اين امر پديده ای بود ادواری و نه ساختاری. بلافاصله پس از اعمال سياست اقتصادی نوين صنعت به راه افتاد و شمار کارگران بالا رفت. در اين نمی توان از بی طبقه شدن دائمی طبقه کارگر سخن گفت. طبق تاريخ رسمی طبقه کارگر در سال 1926 به سطح عددی سال 1917 رسيد و از آن نيز فراتر رفت. طبق نظر اپوزيسيون تعداد پرولتاريا در حقيقت خيلی زودتر به اين حد رسيده بود. با اين وجود رقم دقيق مشخص نيست. آنچه اهميت اساسی دارد اين که گرايش غالب مشخصا در جهت بازسازی مجدد و رشد نيروهای مولد بود. از سال 1922 مساله کليدی در رابطه با رشد کمی و کيفی طبقه کارگر روسيه، عبارت از اين است که آيا اقدامات سياسی مشخص رهبری بلشويک، استراتژی ميان مدت و دراز مدت آن پيرامون مساله اعمال قدرت، جلوی خود فعاليتی طبقه کارگر را می گيرد يا آن را گسترش می دهد؟
امروزه جواب اين پرسش روشن به نظر می رسد. از سال 1920 تا 1921 استراتژی رهبری بلشويکی پيش از آن که خود فعاليتی طبقه کارگر را رشد دهد، جلو آنرا گرفت.
از اين هم بدتر: سر هم بندی تئوری بی پايه « جانشين گرايی» سلطه حزبی به جای قدرت کارگری در سال 1920-1921 به اين ادبار شتاب بخشيد. اين امر به ويژه درباره اقدامات عملی صادق است: ممنوعيت فعاليت همه احزاب غير از حزب کمونيست روسيه، منع فراکسيون های درون حزب. تروتسکی در آخرين سالهای زندگی خود از اين دوره انتقاد از خود روشنی به عمل آورده است.
« ممنوعيت احزاب مخالف به منع فعاليت فراکسيونی انجاميد. منع فراکسيون به منع نظريات مخالف رهبری خطاپذير منجر شد. سلطه پليسی و بی منازع حزب باعث مصنويت دستگاه اداری شد و آن را تا استبداد و فساد بی کران پيش برد».
تروتسکی در اتخاذ اين تصميمات مانند کل رهبری حزب کمونيست روسيه شريک بود و سال های سال از آن دفاع کرد. نکته قابل تاسف اين است که اين تدابير پس از پايان جنگ داخلی اتخاذ گشتند. و از همه بدتر توجيه تئوريک « اصل جانشين گرايی» بود. هر چند که در اين مورد تروتسکی به اندازه لنين تند نرفت و از بی طبقه شدن کارگران و ناتوانی درازمدت آنها در اعمال قدرت سخن نگفت، ولی به طور وحشتناک تری به توجيه نظری « جانشين گرايی» پرداخت. تروتسکی در خطابيه اش به کنگره دوم کمينترن در سال 1920 گفت:
« امروز از دولت لهستان پيشنهادی مبنی بر عقد صلح دريافت داشته ايم. چه کسی درباره اين مسايل تصميم می گيرد؟ ما شورای کميساريای خلق را داريم، اما کار آنها هم بايد زير کنترل باشد. اما کنترل از جانب کدام مرجع ؟ کنترل طبقه کارگر بمثابه يک توده بی شکل و شمايل؟ نه. کميته مرکزی حزب فرا خوانده شد تا راجع به اين مسئله بحث و تصميم گيری کند و به آن جواب مقتضی بدهد. وقتی ما در حال جنگ هستيم و بايد دسته های تازه ای اعزام کنيم و بهترين نيروها را گرد آوريم، به کجا مراجعه می کنيم؟ به حزب. آنگاه کميته مرکزی به کميته های محلی رهنمود می دهد تا کمونيست ها را به جبهه ی جنگ اعزام دارند. همين شيوه را در مسائل ديگر نيز به کار می بنديم: در کشاورزی، در تدارکات و در همه عرصه های ديگر».
تروتسکی حتا بدتر از اين در حمله به اپوزيسيون کارگری در دهمين کنگره حزبی اين طور بحث کرد:
« اپوزيسيون کارگری با شعارهای خطرناکی به ميدان آمده است، از اصول دموکراتيک بت ساخته و حق کارگران به انتخاب نمايندگان را فراسر حزب قرار داده است، آن گونه که حزب نمی بايست ديکتاتوری خود را اعمال کند. حتا اگر آن ديکتاتوری موقتا با دموکراسی کارگری درگيری داشته باشد».
به همان طريق تروتسکی از حق موقت حکومت کارگری « اسپارتای پرولتری» به منظور سربازگيری و ميليتاريزه کردن کار بمثابه ابزار اعمال انضباط کاری، پشتيبانی کرد.
اما اين نظرات نادرست او تنها تاثير جانبی بر پيشنهادات او در بحث اتحاديه های کارگری داشت. همين طور هم فتح سرکوبگرانه گرجستان که مسئول مستقيم آن استالين بود را نمی توان به ابتکار تروتسکی يا انحراف « جانشين گرايی» موقت او نسبت داد.
با تمام اين احوال اين حقيقت دارد که در اظهارات تروتسکی طی سال های 1920- 1921 و همين طور در کتاب « تروريسم و کمونيسم» ( بدترين اثر تروتسکی) جايگزينی حزب به جای طبقه و جايگزينی حزب با رهبری حزبی تا آخرين مدارج آن توجيه شده است ( لنين در اين مورد اخير حتا از يک « اليگارشی» صحبت می کند) بدون اين که به پيامدهای سياسی و به ويژه اجتماعی آن کمترين توجهی مبذول گردد.
در نظرات تروتسکی ديگر از کارکرد مستقل شوراها، از جدايی حزب و دولت هيچ سخنی در ميان نيست. در پاره ای محافل محافظه کار و جزم انديش درون احزاب کمونيستی رويدادهای سال 1989- 1990 را تاييدی بر درستی نظريه جانشين گرايی دانسته اند. آيا نظرات«انضباط شکنانه» در درون حزب به ناگزير اختلافات سياسی در ميان توده های مردم را در پی نداشت که سرانجام «ديکاتوری پرولتاريا» را برهم زد؟ آيا پلورايسم سياسی و انتخابات آزاد آب به آسياب نيروهای ضد سوسياليست نريخت و به سرنگونی قدرت کارگران و دهقانان و احيا سرمايه داری منتهی نشد؟ آيا تاريخ ثابت نکرده است که تنها يک حزب کمونيست يکپارچه می تواند قدرت کارگران و دهقانان را حفظ کند و از دستگاه دولتی، پيگرانه بدين منظور استفاده کند و خود فعاليتی طبقه کارگر آن را منحرف نکند، آن هم طبقه کارگری که به لحاظ سياسی ناپخته است و مستعد آلت دست قرار گرفتن توسط نيروهای ضد انقلابی؟
اما اين درسی نيست که می بايست از فروپاشی ديکتاتوری های بوروکراتيک آموخت. اين فروپاشی اجتناب ناپذير بود.
رويدادهای سال 1989-1990 در اروپای شرقی و بحران عميق در چين نشان دادند که در دراز مدت بر نشسته کردن برنامه ساختمان سوسياليسم بدون پشتيبانی، همکاری و خود فعاليت طبقه کارگر امری غير ممکن است . شوروش مردم الت دست قرار گرفته دير يا زود اجتناب ناپذير است. پاسخ به چنين وضيعتی از طريق سرکوب نه تنها مغاير با پرنسيب های سوسياليستی است حتا کاری غير انسانی نيز هست.
چنين پاسخی همان گونه که نمونه های آلبانی و رومانی نشان داد کارا نخواهد بود. اين پاسخ، توده ها را صرفا به دامن سياستمداران بورژوا می افکند. استالينيسم بديلی برای گرايشاتی که خواهان احيا نظم پيشين اند نيست بلکه فقط به بحران های رشد يابنده و انفجارات اجتماعی منجر می شود، نظام هايی از اين دست آينده ای ندارند.
تروتسکی که در سال 1921-1923 روند رشد بوروکراسی را حتا به لحاظ نظری توجيه کرده بود، از سال 1923 به بازشناختن خطرهای آن آغاز نمود. او ديرتر از لنين اما پيگيرتر از او به مبارزه با اين آفت برخاست. آن هم در جبهه ای که گمان می رفت می تواند اين نبرد را به پيروزی برساند؛ در داخل خود حزب، مبارزه در راه دموکراسی درون حزبی برای اپوزيسيون چپ، پلی ضروری برای گذر به مبارزه برای دموکراسی شورايی بود. تروتسکی و طرفدارانش هنوز از اين که به طور همزمان به کارگران در داخل و خارج از حزب مراجعه کنند، ابا داشتند. بی ترديد آنها هنوز نمی خواستند که از بالای سر رهبری حزب با کارگران بيرون حزب تماس بگيرند. بعدها آنها اين مرحله را پشت سر گذاشتند.
رفتار آنان از يک برخورد « سانتريستی» ناشی نمی شد، بلکه از برآورد بدبينانه از سطح خود فعاليتی طبقه کارگر روس ريشه می گرفت و با اين برداشت همراه بود که انقلاب روسيه وارد يک مرحله قهقهرايی تاريخی شده است. در چنين شرايطی تلاش برای احيا دموکراسی کارگری ( دموکراسی شورايی) بايد از خود حزب آغاز می شد. تنها حزب قادر بود که شرايط احيای تدريجی دموکراسی شورايی را فراهم سازد.
در آغاز به نظر می رسيد که تدابير تروتسکی در اين عرصه که از مبارزه « منشور 46 نفره» يعنی اولين دوره اپوزيسيون چپ الهام گرفته بود، با موفقيت ترين باشد. هئيت سياسی به پيشنهادهای او رای مثبت داد. اما همه چيز روی کاغذ باقی ماند، در عمل دستگاه حزبی که پيرامون استالين گرد آمده بود. کارزار تمام عياری به راه انداخت تا صدای مخالفين را خفه کند، بحث و گفتگو را مانع سازد، به تفکر مستقل عقايد کادرها لگام بزند، دنباله روی و فرمانبری را در زير لوای « سانتراليسم دموکراتيک» رواج دهد. همه اعضای دفتر سياسی از زينويف و کامنوف گرفته تا بوخارين، ريکوف و تومسکی از اين مصوبات پشتيبانی کردند. اين نشانه گسستی کامل با سنت های جنبش بلشويکی و حزب کمونيست روسيه، که بر خلاف همه دعاوی استالينيست ها و مخالفين دروغ پرداز لنين، پانزده سال تمام همواره بر بحث و گفتگوهای باز و آزاد و نبرد عقايد تاکيد داشتند.
اين گذری بود از سانتراليسم دموکراتيک به سانترااليسم بوروکراتيک؛ از نظر تشکيلاتی برای برچيدن دموکراسی درون حزبی بدين ترتيب عمل می شد که کارمندان حزبی را به جای انتخاب آنها توسط اعضا از بالا بر می گماشتند. پيامد جامعه شناختی اين روند عبارت بود از رشد بی درو و پيکر دستگاه اداری، تعداد کارمندان حزبی که پس از انقلاب به هزار نفر هم نمی رسيد، در سال 1922 ده برابر و به زودی هزار برابر شد. دستگاه بوروکراسی شوروی از طبقه کارگر جدايی گرفت و به تدريج به يک قشر ممتاز و انگل اجتماعی در درون جامعه شوروی تبديل شد.
« منشور 46 نفره» اين روند انحرافی را در اکتبر 1923 با بصيرت ويژه ای توصيف نموده است. سخن آنها طنينی پيشگويانه دارد و همان حرفی است که بسياری با 65 سال تاخير تکرار می کنند:
« ما در زير ردای يکپارچگی رسمی در واقع با جماعت برگزيده ای سر و کار داريم که خود را با سليقه يک جمع کوچک انطباق داده اند و با شيوه عملی طرف هستيم که از سوی همين جمع هدايت می گردد... با وجود چنين اعمال نظرهای کوته فکرانه ای در رهبری حزب ديگر نمی تواند به سان يک جمع زنده و خلاق در خدمت واقعيتی باشد که با هزار رشته به آن پيوند خورده است. در عوض ما شاهد هستيم که حزب هرچه بيشتر و عيان تر به دسته ای از رهبران و انبوهی نوکر تقسيم می گردد، کارمندان حرفه ای حزب که از بالا گماشته می گردند و ساير توده حزبی که در زندگی روزمره هيچ نقشی ندارد. اين واقعيتی است که همه اعضای حزب با آن آشنا هستند. اعضای که با دستورهای کميته مرکزی يا حتا کميته های حکومتی مخالف هستند و آنها را نمی پذيرند، يا افرادی که از مشاهده کاستی ها و خطاها و نارسايی ها ناراضی هستند، از طرح اين مسائل در گردهمايی های حزبی وحشت دارند. از اين هم بيشتر درباره اين مسائل حتا با نزديکان خود نيز، اگر از محکم بودن دهان آنها مطمئن نباشند، صحبت نمی کنند.
بحث آزاد در داخل حزب عملا از ميان رفته است. صدای اعضای حزب به گوش نمی رسد. امروز کميته دولتی و کميته مرکزی حزب کمونيست ديگر از جانب توده های حزبی معرفی و انتخاب نمی شوند. بر عکس اين مقامات رهبری حزب هستند که نمايندگان کنفرانس ها و جلسات حزبی را انتخاب می کنند، و جلسات نيز به طرز روزافزونی به مجالس اعلام دستورات مقامات رهبری بدل گشته است.
رژيمی که در درون حزب شکل گرفته ديگر قابل تحمل نيست. اين دستگاه قوه ابتکار اعضای حزب را می فرسايد و جای حزب را با يک دستگاه اداری گماشتگان پر می کند که در دوران عادی کار خود را پيش می برد، اما در دوران بحرانی لاجرم لنگ خواهد ماند».
آيا در چنين اوضاع و احوالی تلاش تروتسکی و اپوزيسيون چپ برای احيای دموکراسی درون حزبی يک خيالبافی بوده است؟ اما اين کوشش هم که توده کارگران سرخورده و منفعل شده – که به هر حال از اپوزيسيون پشتيبانی می کردند- دوباره به صحنه فعاليت سياسی برگردند، نمی توانست حاصلی داشته باشد.
امروزه طبق اسنادی که به تازگی از آرشيو اتحاد شوروی منتشر شده ما می دانيم که اپوزيسيون چپ در آغاز نه تنها در کميته مرکزی حزب، بلکه در کل شاخه حزبی مسکو دارای اکثريت بود. اين نتيجه يک نظرخواهی است که استالين و دار و دسته اش آشکارا آن را دستکاری کردند. از نظر تاريخی اين فراخوانی بود به وجدان، سنت و سرشت کادرهای رهبری بلشويکی، به حساسيت سياسی و درک تئوريک آنها. اين تلاش به شکست انجاميد. تراژدی اين ناکامی در اين جاست که همه اين کادرها دير يا زود به وخامت اوضاع پی بردند اما معمولا چنان دير که ديگر کار از کار گذشته بود و بهای آن را با جان خود پرداختند. طبقه کارگر روس، کارگران جهان و جامعه شوروی برای اين فاجعه بهای بسيار سنگينی پرداخت و جان های بی شماری را قربانی نمود.
تروتسکی مدت ده سال تمام يعنی از سال 1923 تا 1933 با مساله ترميدور شوروی، يعنی مساله ضد انقلاب سياسی در اتحاد شوروی دست و پنجه نرم کرد. همگام با اين پيکار او تلاش داشت که رابطه خود سازماندهی طبقه با سازمان پيشاهنگ را در پرتو تجارب حاصله از کژروی های بوروکراتيک اولين دولت کارگری به طور تئوريک مطالعه کند. نه تنها اين تجارب بلکه با ظهور خطر فاشيسم در آلمان و با توجه به تجربه اعتصاب عمومی کارگران انگليس در سال 1926، تروتسکی درباره مناسبات طبقه، اتحاديه های توده ای، شوراها، احزاب کارگری به نتايجی رسيده بود که در جريان رويدادهای تراژيک انقلاب اسپانيا در سال 37- 1936 درستی آنها اثبات گرديد. اين نتايج را می توان در تزهای زير خلاصه کرد:
1- طبقه کارگر نه به لحاظ اجتماعی و نه از نظر سطح آگاهی همگون نيست. ناهمگونی اين طبقه لاجرم اين امکان را پديد می آورد که چندين جريا ن سياسی و يا چند حزب به وجود آيد تا از جانب بخش های گوناگون اين طبقه مورد حمايت قرار گيرند.
2- طبقه کارگر برای نبرد روزانه موفقيت آميز، برای دستيابی به اهداف اقتصادی و هم به آماج های فوری سياسی ( مثلا در برابر فاشيسم) نياز به درجه بالای از وحدت عمل طبقه دارد. از اين رو وجود سازمان هايی ضرورت دارد که کارگران را با همه عقايد سياسی و تعلقات تشکيلات گوناگون در بر بگيرند، و به مثابه جبهه واحدی از همه جريان ها و احزاب عمل کنند. اتحاديه های توده ای و شوراها نمونه های چنين سازمان هايی هستند. در انقلاب اسپانيا کميته های رزمندگان مسلح به ويژه در کاتالونی چنين نقشی به عهده داشتند.
3- چنانچه برخی از سازمان های توده ای ( در جوامع بورژوايی) در دراز مدت به طور کامل توسط دستگاه هايی رهبری می شوند که تا درجه بالايی در حکومت بوروژايی ادغام می شوند، اين به معنای آن نيست که آنها صرفا تشکل های جهت دادن و کنترل طبقه کارگراند. اين سازمان های توده ای مالکيتی تعارض آميز دارند و دست کم تا حدودی ابزار بالقوه رهايی و خود فعاليتی طبقه کارگراند. آنها « نطفه دموکراسی کارگری در چارچوب دموکراسی بورژوايی اند».
4- حزب انقلابی با ساير احزاب کارگری اساسا از اين جهت متفاوت است که در برنامه، استراتژی و عمل خود از منافع مستقيم و تاريخی طبقه کارگر به طور نامحدود دفاع می کند و هدف آن برانداختن دولت بورژوايی و شيوه توليد سرمايه داری و بنای يک جامعه بی طبقه سوسياليستی است.
فرمول بندی کلاسيک اين تمايز قبلا در « مانيفست کمونيست» مارکس و انگلس آمده و هنوز تا به امروز به اعتبار خود باقی است:
« کمونيست ها در مقياس ساير احزاب طبقه کارگر، حزب جداگانه ای تشکيل نمی دهند. آنان منافعی جدا و جداگانه از منافع کل پرولتاريا ندارند. آنها اصول جزمی از خود به وجود نمی آورند تا به وسيله آن جنبش پرولتاريا را شکل داده، قالب گيری بکنند. تنها دو نکته زير کمونيست ها را از ساير احزاب طبقه کارگر متمايز می کند:
الف) کمونيست ها در مبارزات ملی پرولتاريای کشورهای مختلف، منافع مشترک کل پرولتاريا را، صرفنظر از مليت آنها خاطر نشان کرده است و آنها را برجسته می سازد.
ب) در مراحل گوناگونی که مبارزه طبقه کارگر عليه بورژوايی در طول رشد خود، بايد از آن بگذارد، کمونيست ها هميشه و در همه جا از منافع جنبش، به طور کلی، جانبداری می کنند، به همين دليل کمونيست ها از يکسو، در عمل پيشرفته ترين و مصمم ترين بخش احزاب طبقه کارگر هر کشور را تشکيل می دهند، و در واقع بخشی هستند که همه آن ديگران را به حرکت در می آورند؛ و از سوی ديگر، يعنی از ديدگاه نظری، آنان نسبت به توده عظيم پرولتاريا اين امتياز را دارند که به روشنی، مسير حرکت، شرايط و نتايج نهايی و کلی جنبش پرولتاريا را درک می کنند».
به منظور دستيابی به اين اهداف ضرورت دارد که اکثريت طبقه کارگر به درستی برنامه، استراتژی و خطوط و سياست جاری آن متقاعد شوند. اين امر نه با شگردهای اداری، بلکه تنها با روش های سياسی انجام پذير است؛ و از جمله منوط به اجرای صحيح تاکتيک جبهه واحد کارگری است.
5- همان قوانين با تغييرات لازم و ضروری را بايد در مورد ايجاد حکومت کارگری و اشکال اعمال قدرت سياسی رعايت نمود ( احتمالا به استثنا موارد حساس بروز جنگ داخلی). در اين فراشد نقش رهبری حزب انقلابی نه با اقدامات اداری و نه با اعمال فشار بر بخشی از طبقه کارگر، بلکه از طريق جلب اعتماد سياسی کارگران بايد انجام گيرد. اين نقش همان گونه که در جمهوری دموکراتيک آلمان به خوبی بيان شده بود، رهبری تنها با کاربرد اصل کارآيی در حوزه سياست قابل تحقق است. از اين مفهوم چند نتيجه عملی حاصل می شود: جدايی کامل حزب و دولت؛ اعمال مستقيم قدرت نه از سوی حزب پيشاهنگ بلکه از جانب ارگان های دموکراتيک منتخب کارگران و زحمتکشان؛ يک نظام چند حزبی: « کارگران و دهقانان می بايستی آزاد باشند به هر کس درون شوراها رای بدهند».
6- دموکراسی سوسياليستی. دموکراسی درونی اتحاديه های کارگری و دموکراسی درون حزبی ( حق ايجاد گرايشات و جناح ها) تاثير متقابل بر يکديگر دارند. اين ها نه مفاهيمی انتزاعی بلکه پيش شرط های عملی مبارزه موثر کارگران در راستای بنای صحيح سوسياليسم اند. بدون دموکراسی پرولتری، بدون تشکيل جبهه واحد کارگری پيشبرد مبارزه پيروزمند کارگری در بهترين حالت مخاطره آميز و در بدترين حالت غير ممکن است.
با در نظر گرفتن اين مسايل بايد گفت که بدون دموکراسی اجرای يک برنامه اقتصادی سوسياليستی با برنامه [ واقعا دموکراتيک] غير ممکن است.
از زمان تدوين اين تزها در سالها 36- 1930 در شرق و غرب هيچ تغييری روی نداده است که اعتبار آنها را باطل کند. بر عکس تحولات تاريخی بعدی هم در کشورهای سرمايه داری و هم در به اصطلاح « کشورهای سوسياليستی» مناسبت تاريخی و نظری آنها را بطور کامل تاييد نموده است.
برگردان: رامين جوان
منابع مورد استفاده
اين مقاله ترجمه ای است از:
Beitragezuminternationalentro
Tztwkizymposium از تروتسکی مدافع و منتقد جامعه شوروی 1990
Wuppertal 26-29-Mars 1990
Abramovitch, Raphael, (1924), Julius Martow. In Julius Martow, Seiszerk Und
seine bedeuttung fur den sozialismus, Berlin. Buttinger , Joseph ( 1972) Am
beispiel, Osterreiechs . Daniels, Robert V. ( 1960/ 1988), The Conscience of
the revdution.
Haranarduniversitypress.
اين مقاله نخستين بار در مجله « آرش» شماره 67 ، ارديبهشت
و خرداد 1377 انتشار يافته است.
هر گونه استفاده
از اين متن در ساير سايتهای اينترنتی با ذکر نام و آدرس سايت « اتحاديه جوانان
سوسياليست انقلابی» بلامانع است.